یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

/
حالا که میروی همراه جاده ها 


اولین تصویرم از علی نوزاد نحیفی روی صندلی عقب پراید سفید رنگه که زیاد هم دوستش نداشتم! جای من رو تنگ کرده بود و اصلا نمیدونستم حالا این داداش کوچولو که میگن چی هست و به چه دردی میخوره
یه روز که بچه بودم و مثلا شاید هفت ساله و مادرم مطب بود، من و علی با پرستارمون تنها بودیم خواستم مثل مادرها گوشش رو تمیز کنم و گوش پاک کن رو فرو کردم تو گوشش و خون زد بیرون و با گریه بردیمش پایین پیش مادرم و اون دعوام کرد و شاید برای اولین باری که یادم میاد ترسیدم… ترسیدم که آسیب دیده باشه. گریه کردم تا وقتی که برگشتن و گفت که پرده ی گوشش سالمه و چیزیش نیست 
یادمه که دعوای مادرم خیلی کمتر از گوش علی برام مهم بود
بزرگتر که شد یه روز که مادرم حمام بود و علی تب داشت جلوی چشمم برای اولین بار حرکاتی انجام داد که بعدها فهمیدم تشنجه و بعد از اون این حرکات تکرار شد و فهمیدم صرع چیه 
روزی که سر کلاس های پزشکی صرع رو درس دادن و من ترم پایینی فهمیدم چقدر خطرناکتر از چیزیه که فکر میکردم کلاس رو ترک کردم و تو دستشویی ته راهروی طبقه دوم گریه کردم که اگه آسیب ببینه چی؟
توی این سالها دعوا زیاد داشتیم 
قهر کردیم 
جیغ زدیم 
تو سر و کله ی همدیگه زدیم 
ولی علی کوچک من یهو بزرگ شد. من دیگه نتونستم ازش مراقبت کنم چون خودم ضعیف شدم و خسته و اون از من مراقبت کرد تا دوباره جون بگیرم.
وقتی حس کردم اون هم از آسیب دیدن من میترسه دلم گرم شد که این رابطه قوی تر از چیزیه که فکر میکردم
هنوز هم گاهی بچه میشه و من ازش مراقبت میکنم
ولی الان دیگه اون بیشتر وقتا مراقب منه 
و عشق یعنی مراقبت از دیگری
من برادر کوچکم رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش حتی فکر کنم
حالا میخواد بره دنبال امیدها و آرزوهاش و من نمیتونم که نذارم 
ولی حالا نمیدونم با این فاصله ی قاره ای، با این راه دور و کیلومترهای زیادی که بینمونه چطور ازش مراقبت کنم
به رفتنش که فکر میکنم اول باور نمیکنم که دور شه 
بعد برای لحظه های تنهایی و غربتش دل میسوزونم و فکر میکنم چطور میخواد تنهایی رو به دوش بکشه و بعد میترسم که اگر منو یادش بره چی؟ اگه دیگه مثل قبل دوستم نداشته باشه چی؟ بعد به این فکر میکنم که اگه من اونو یادم بره چی؟
به رفتنش که فکر میکنم از خودم بدم میاد که گریه میکنم 
به دوستم فکر میکنم که برادرش رو از دست داد و میترسم میترسم میترسم که اگر تار مویی کم شه از سرش من بیچاره چه کنم.

به همه ی این ها فکر میکنم… و به چیزهای بیشتر 
به اینکه اگر دیگه نبینمش اگر دیگه بغلش نکنم اگر اگر
آرین میگه آدما وقتی جایی رو ترک میکنن انگار که میمیرن و از نو زنده میشن
علی جوونه و به نظر قوی میاد 
قطعا از روزهایی که پیش روشه نه ما تصوری داریم و نه خودش 
ولی انچه هست و عیانه اینه که وقت رفتن رسیده
عامل این رفتن و بدبختی هرکی که باشه دیگه فرقی نمیکنه 
وطن دیگه وطن نیست. شده سرای غم و بیچارگی! و متاسفانه ما دیگه اونقدرا حوصله و توان و جرات موندن توی این سرا رو نداریم 
علی که بره من دیگه چیزی برای موندن ندارم… 
علی که بره من دیگه از کی مراقبت کنم؟ 
اون که بره من هم میرم … میرم پیشش هرجا که باشه 
چون من شاید خونواده ی شادی نداشته باشم شاید از بودن کنارشون فراری باشم ولی علی همیشه بحثش فرق میکنه
علی همیشه علیه 
برادر کوچک نحیف من روی صندلی عقب پراید پوشیده در لباسهای نرم و سفید :)
۱۲ تیر ۱۴۰۱

پ.ن علی کوچک ما شانزدهم تیرماه سوار بر طیاره ای شد و به دنیای غرب مهاجرت کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد 

حتی نشد که در فرودگاه درست در آغوش بگیرمش چون باید به پروازش میرسید

حالا روز ششم دوری ما از اونه 

روزهایی که سخت گذشت مخصوصا دو روز اول ولی حالا کمی آروم گرفته همه چیز

مهاجرت قسمت جدا نشدنی زندگی ما ایرانی ها (شما بخوان خاورمیانه) هست و باید باهاش کنار اومد