یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

چند روزی هست که اومدم شهرمون! خیلی وقت بود که نیومده بودم و دلم برای همه چیز تنگ شده بود

روز اول که رسیدم سریع شال و کلاه کردم و با ذوق کاپشنمو پوشیدم و راهی خیابون شدم

سرمای دلچسبی که دلم خیلی براش تنگ شده بود به صورتم میخورد و من فکر میکردم چقدر با این هوا خاطرات خوب دارم! 

با دماغی که فین فینش راه افتاده بود از جلو مغازه ی عطاری دکتر رد شدم! و طبق معمول با دیدنش یاد روز انتخاب رشته میوفتم که باهم تو کافی نت نشسته بودیم و هر دومون برای پزشکی قبول شدن استرس داشتیم!

با وجود اینکه من قبول شدم و اون نشد اون از من خیلی دکترتره! مغازه‌ش(شما بخوانید مطب) از شلوغی جای سوزن انداختن نداره و عشاق طب سنتی مثل تشنه لبان به ساقی بهش نگاه میکنن و با دادن شرح حال ازش دوا میگیرن و از همون لحظه ی خروج از مغازه رو به بهبودی هستن!!! بله درست فهمیدین من از مخالفین طب سنتیم :)

بعد از عطاری میرسم به لوازم ارایشی آقای ی! مردی که وقتی نگاه میکنه معلوم نیست داره چیو میبینه به خاطر حالت چشماش! آدم جالب و دست و دل بازیه! و البته اصلا چیزی از بیزنس حالیش نیست و میشه گفت ناموفقترین لوازم آرایشی فروشی این خیابون رو اداره میکنه ولی اونم سرش شلوغه

بعد میرسیم به اون نقره فروشی که یه بار هزار سال پیش با ه رفتیم و تحویلمون نگرفت و با کینه و انزجار بهش نگاه میکنم :))) بله درسته من بسیار کینه های شتری‌ای با خودم حمل میکنم

بعد از اون مغازه هایی که با همشون به نوعی خاطره دارم و از همه‌شون یه چیزی خریدم

از چهارراه که میگذرم میرسم به ساندویچ کثیف فروشی قدیمی و مورد علاقه ی من و علی که پشتش یه حیاط باصفا داره که میتونی بری اونجا بشینی! و خیلی خیلی خیلی چسبنده و دلپذیره!

بعد جواهرفروشی پر زرق و برق و ویترین پر از طلاهای زشتش و بعد پارک هادی پارک زیبای بچگی‌هام که گاهی مامان منو میبرد و یه بار یه پسره تو سرسره لوله ایش جیش کرده بود و یعد از اون من هیچوقت تو هیچ سرسره لوله ای نرفتم :/ اه یادم میاد خیس بودنشو هنوز چندشم میشه بچه تو چقد کرم داشتی آخه؟! چه جای جیش بود؟؟

پارک هادی گویا جدیدا پاتوق ساقی ها شده :))) همه جا پاتوق ساقی ها شده 

به هر حال با عبور از پارک و کتابخونه ی بانمکش به سینما میرسم و یاد خاطرات خیلی محدودم ازش میوفتم که یکیش مربوط میشه به روزی که مدرسه ما رو برد تا کلاه قرمزی ببینیم!

و بعد به مقصد عزیزم میرسم! کتابفروشی دوست داشتنی من که میشه گفت عزیزترین مغازه ی این شهره برای من

آقای کتابفروشی مثل همیشه با صدای بم و سنگینش جواب سلاممو میده و من دونه دونه کتابایی که میخوامو میگم و اون همشونو داره! و من کیف میکنم از این کلکسیون کامل و قشنگش توی این شهر و براش آرزوهای خوب میکنم و هی تو دلم میگم پاینده باشی ای مرد پاینده باشی ای شعله ی کم جان شمع در این زمانه ی بی نوری

با یه عالمه کتاب با لبخندی به وسعت تموم صورتم(!) و شاید کمی هم بیشتر از کتابفروشی بیرون میزنم و با صدای دین مارتین در گوشم قدم زنان(شما بخوانید رقص کنان) طی مسیر میکنم و از درب مطب مادر وارد خونه میشم و میرم میوفتم رو کتابام و کیف میکنم از گرمای شوفاژ و آرامشی که خونه بعد از مدتها بهم تزریق میکنه 

پس ذهنم فکر میکنم در این روز-مرگی ها این خونه اومدن چه اتفاق خوبی بود دختر!