یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

از آخرین باری که نوشتم خیلی میگذره؟! آره گمونم

این مدت روزای خوب و بد داشتم بد بیشتر! خوب کمتر!

حالا چند روزی هست اومدم خونه! خونه؟! شهر مادری شهری که توش بزرگ شدم و قد کشیدم یا شاید فقط قد کشیدم

شاید بهتر باشه بگم شهری که توش بزرگ شدم در همین حدی که هستم بندرعباس عزیزم بوده! شهری که روزی از اینکه مجبور بودم توش درس بخونم سرافکنده و غمگین بودم! ولی بهم دل دریاییشو نشون داد و منو بغل کرد تا بشم اینی که هستم

اینی که هستم؟! شاید خیلی دلچسب خیلیا نباشه! حتی گاهی دلچسب خودم ولی دیگه انتظاری از خودم ندارم به اون شکل

امروز خانومی که در چهار ماهگی ازم نگهداری میکرد دیدم. معصومه خانوم زمانی که مادر من به عنوان پزشک میرفته به روستاشون از من نگهداری میکرده! خونشون دیوار به دیوار مطب مادرم بوده...چند سال پیش یکی از پسراش برادر کوچکترش رو با ضربات متعدد چاقو تو خونه کشت... یا به عبارتی سر برید

معصومه خانوم همزمان دو پسرش رو از دست داد انگاری

نگاهم میکرد! حریصانه! مادرانه! انگار من جدی بچه ش باشم! قربونم میرفت از ته دلش! و باز خیره نگاهم میکرد...

میخواستم مثل فیلما دستشو ببوسم! دیدم قشنگ نیست تازشم این سرماخوردگی (شما بخوان کرونا) اجازه نمیداد زیاد به این زن مسن شکسته نزدیک بشم

معصومه خانوم رفت و من از مادر پرسیدم چرا منو تنها میذاشتی؟ جدیدا وقتایی که میخوام به قول معروف کرم بریزم و آزارش بدم اینو یادش میندازم و اون هم انگار از این موضوع خیلی در عذابه! میگه نخیر من ولت نکردم و فلان و بیسار

من خنده ی شیطانی میزنم و تو دلم میگم مادر کاش وقتایی که پیشم بودی واقعا پیشم بودی کی میخواد اخه تو کار نکنی و با کارت عشق نکنی عزیز من؟! چرا در عذابی برای حقی که مال تو بوده و هست

ولی فعلا به خودش نمیگم؟ چرا؟! نمیدونم! بدجنسم؟! اره! پشیمون میشم؟ قطعا! 

خلاصه که اینطور

از زندگی عشقی و روابطم بخوام بگم! مثه باتلاق! گیر میکنم و گاهی دست میندازم به یه شاخه ی ترد و نازک و کمی بیرون میام و باز با شکستن اون ساقه ی نحیف برمیگردم عقب 

ادم هایی هستن که ادعاشون گوش فلک رو کر میکنه! ادمهایی هم هستن که دیگه نیستن! همه ی ادمها برای من هستن! ولی اونی که باید نیست و نمیاد انگار

دلم حتی حرف زدن با آ رو نمیخواد ولی با این حال ازش میپرسم چرا گاهی نمیخوام حتی با تو حرف بزنم؟ چرا این همه دوس ندارم با ادما مرتبط بشم؟ چی در من هست که گاهی من رو از عالم جدا میکنه؟

جواب نداده هنوز 

خوابه گویا

و همین 

فکر نمیکردم این همه بنویسم! 

نوروز داره میاد! روز از نو کنیم 

شب بخیر