یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

براش نوشتم برای آقای کتابفروش سابق و الف اکنون! ممنون برای تموم روزایی که بدحال بودم و ندانسته مرهم شدی

پسر کتابفروشی که ازروز اولی که رفتم سرو میدونستم ازم خوشش میاد! رفتارهایی که بعضا بچگانه بود ولی دل آدمو نمیزد! روز تولدش بالاخره دلو به دریا زد و منو به تئاتر دعوت کرد! یه اقتباس از هملت رو در حالیکه جلوی جلو نشسته بودیم با هم تماشا کردیم! نگاهش نکردم ولی خیلی نگاهم کرد! بدون نگاه کردن دیدم که با غم قصه اشک میریزه و با شادیش میخنده! حس کردم یه آدم زنده پیدا کردم

قبل نمایش قدم زدیم و بهم گفت سال قبل دقیقا اواخر دی ماه منو بیرون با احسان دیده! و دلش گرفته از خودش که چرا بهم نگفته که باهاش بیرون برم...

امشب رفتم کتابی رو ازش بگیرم که اصلا مهم نبود بهم بده! رفتم ببینمش دلم برای آرامشش تنگ شده بود

بین اون همه کتاب دیدمش که داشت با همکارش حرف میزد ساکاری که بهم گفت اگه سنت کمتر بود باهات میرفتم دیت! :))) پسر کوچولوهای بانمک! 

بعد که تنها شدیم بهش گفتم من انقدر پیر به نظر میرسم؟ اخه چند سالی ازم کوچیکتره! ولی راستش خیلی دنبال ایراد گرفتن به این قضیه نیستم! 

 

بعد بارون گرفت! نم نم خنک و جذاب قدم زدم خندیدم مسخره شدم لوس شدم و اون نگاهم کرد با لبخند بعد تو ماشین نشستیم و بارون خورد به شیشه و سقف و صداشو گوش کردیم! بهم گفت اون شبی که دیدمت به عماد گفتم دیدمش و عماد گفت توهم زدی! گفتم تو منو با کم اهمیت ترین ادم زندگیم دیدی! حس کردم که چشاش ترسید! که نکنه کم اهمیت باشه! یکمی چرت و پرت گفتم بعد دفترشو دراورد ازم خواست براش بنویسم ومنم متن بالا رو نوشتم! بهم گفت وقتی میرفتم کتابفروشی خیلی زیر نظرم میگرفته و من پروانه های کوچک آبی رو تو دلم حس کردم که بال بال زدن 

گفتم تو داری عاشقم میشی بیچاره! :))))) 

خداحافظی کرد و رفت 

وقتی رسیدم بدون اینکه یادم باشه چیا گفتم براش نوشتم تو برام عزیزی!

یه ساله میشناسمش و تازه چند وقته اسمشو یاد گرفتم :) 

الف الف پسر کوچک رنج کشیده و دنیا دیده