یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

شب است. هوای محوطه‌ی شهید محمدی دم کرده و گرمه... و تاریکتر از همیشه به خاطر قطعی برق 

من تو سالن ازمایشگاه نشستم تا pbsم رنگ بگیره هوای داخل مطبوع و خنکه... کشیکای آخر و روزای آخریه که اینجام

آخر که ینی همش یک هفته باقی مانده تا بنده بشوم آنچه که از روز به دنیا آمدن برایم تصمیم گرفته شده بود!

این روزا همش به روزای اول فکر میکنم قیافه آدما رو با چیزی که تو ذهنم از اولشون خاطرم هست مقایسه میکنم

آدما رو تو حافظه م ثبت و ضبط میکنم و سعی میکنم با کسی بحث نکنم 

عین آدمای دم مرگ

دلم به بودن الف هم گرمه! همیشه بوده ولی الان بیشتر گرمه... اصلا میدونی که هنوز من نبوده که اوشون در دلم نشسته بود

نگاهش میکنم به چشماش به ریش کم پشتش به دستاش و فکر میکنم من این آدم رو چقدر عزیز میدونم! 

براش قصه ی ماه پیشونی رو میگم! قصه ای که مادربزرگم برام میگفت یا بهتره بگم تنها قصه ای که از کودکی یادم هست! میگه چقدر قشنگ گفتی... من فکر میکنم که تمام اعتماد به نفسم رو مدیون این آدمم 

الف قلب سردم رو گرم نگه میداره... وقتی میگه دلم برات تنگ میشه و با حجب و‌حیایی که مال این عهد و زمون نیست ابراز علاقه های غیر مستقیم میکنه من از این زمین جدا میشم و میرم و میرم و میرم...

برادر عزیزم تا یک ماه دیگه از ایران خواهد رفت. ینی در واقع همه ی خانواده ی عزیزم به زودی و کم کم از ایران خواهند رفت! ایران... ایران عزیز من... ایران خسته ی من...

آخ که چقدر دوست داشتم همه چیز طور دیگری بود... کنار دوستا و فامیلم با ثمره این درس خوندن کار میکردم و زندگی میساختم بدون ترس از هر لحظه ی نیامده! ولی نمیشه 

از لحظه ای که ویزا اومده بارها رفتنشون رو تو ذهنم تجسم کردم! ماشینی که از فرودگاه امام قراره یه صندلیش خالی باشه 

جایی که قراره تا چند سال خالی باشه 

دلی که قراره خیلی تنگ بشه

همه و همه رو هر لحظه دیدم و حس کردم... اشک ریختم و میریزم 

امید از من رمیده خیلی وقته. ولی علی هنوز امیدواره... علی جوونه میزنه و ریشه ش رو یه جای دیگه محکم میکنه

ما هم احتمالا تا ابد با حسرت دوست داشته هامان سر میکنیم...

به دوستم میگم بحران فارغ التحصیلی یه چیزی مثل بحران چهل سالگیه! عجیب و ترسناک و ناشناخته ست 

مخصوصا اگر ندونی چیکار میخوای بکنی 

همین

شرح وقایعی گفتم که بعدها بخونم