یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

خانه

پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ

چند روزی هست که اومدم شهرمون! خیلی وقت بود که نیومده بودم و دلم برای همه چیز تنگ شده بود

روز اول که رسیدم سریع شال و کلاه کردم و با ذوق کاپشنمو پوشیدم و راهی خیابون شدم

سرمای دلچسبی که دلم خیلی براش تنگ شده بود به صورتم میخورد و من فکر میکردم چقدر با این هوا خاطرات خوب دارم! 

با دماغی که فین فینش راه افتاده بود از جلو مغازه ی عطاری دکتر رد شدم! و طبق معمول با دیدنش یاد روز انتخاب رشته میوفتم که باهم تو کافی نت نشسته بودیم و هر دومون برای پزشکی قبول شدن استرس داشتیم!

با وجود اینکه من قبول شدم و اون نشد اون از من خیلی دکترتره! مغازه‌ش(شما بخوانید مطب) از شلوغی جای سوزن انداختن نداره و عشاق طب سنتی مثل تشنه لبان به ساقی بهش نگاه میکنن و با دادن شرح حال ازش دوا میگیرن و از همون لحظه ی خروج از مغازه رو به بهبودی هستن!!! بله درست فهمیدین من از مخالفین طب سنتیم :)

بعد از عطاری میرسم به لوازم ارایشی آقای ی! مردی که وقتی نگاه میکنه معلوم نیست داره چیو میبینه به خاطر حالت چشماش! آدم جالب و دست و دل بازیه! و البته اصلا چیزی از بیزنس حالیش نیست و میشه گفت ناموفقترین لوازم آرایشی فروشی این خیابون رو اداره میکنه ولی اونم سرش شلوغه

بعد میرسیم به اون نقره فروشی که یه بار هزار سال پیش با ه رفتیم و تحویلمون نگرفت و با کینه و انزجار بهش نگاه میکنم :))) بله درسته من بسیار کینه های شتری‌ای با خودم حمل میکنم

بعد از اون مغازه هایی که با همشون به نوعی خاطره دارم و از همه‌شون یه چیزی خریدم

از چهارراه که میگذرم میرسم به ساندویچ کثیف فروشی قدیمی و مورد علاقه ی من و علی که پشتش یه حیاط باصفا داره که میتونی بری اونجا بشینی! و خیلی خیلی خیلی چسبنده و دلپذیره!

بعد جواهرفروشی پر زرق و برق و ویترین پر از طلاهای زشتش و بعد پارک هادی پارک زیبای بچگی‌هام که گاهی مامان منو میبرد و یه بار یه پسره تو سرسره لوله ایش جیش کرده بود و یعد از اون من هیچوقت تو هیچ سرسره لوله ای نرفتم :/ اه یادم میاد خیس بودنشو هنوز چندشم میشه بچه تو چقد کرم داشتی آخه؟! چه جای جیش بود؟؟

پارک هادی گویا جدیدا پاتوق ساقی ها شده :))) همه جا پاتوق ساقی ها شده 

به هر حال با عبور از پارک و کتابخونه ی بانمکش به سینما میرسم و یاد خاطرات خیلی محدودم ازش میوفتم که یکیش مربوط میشه به روزی که مدرسه ما رو برد تا کلاه قرمزی ببینیم!

و بعد به مقصد عزیزم میرسم! کتابفروشی دوست داشتنی من که میشه گفت عزیزترین مغازه ی این شهره برای من

آقای کتابفروشی مثل همیشه با صدای بم و سنگینش جواب سلاممو میده و من دونه دونه کتابایی که میخوامو میگم و اون همشونو داره! و من کیف میکنم از این کلکسیون کامل و قشنگش توی این شهر و براش آرزوهای خوب میکنم و هی تو دلم میگم پاینده باشی ای مرد پاینده باشی ای شعله ی کم جان شمع در این زمانه ی بی نوری

با یه عالمه کتاب با لبخندی به وسعت تموم صورتم(!) و شاید کمی هم بیشتر از کتابفروشی بیرون میزنم و با صدای دین مارتین در گوشم قدم زنان(شما بخوانید رقص کنان) طی مسیر میکنم و از درب مطب مادر وارد خونه میشم و میرم میوفتم رو کتابام و کیف میکنم از گرمای شوفاژ و آرامشی که خونه بعد از مدتها بهم تزریق میکنه 

پس ذهنم فکر میکنم در این روز-مرگی ها این خونه اومدن چه اتفاق خوبی بود دختر! 

 

 

 

  • sid

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی