یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

کشیک دیشبم ابرکشیک بود! خوشحال از اینکه بخش خلوتی به من افتاده دیرتر از همیشه وارد بیمارستان شدم! خب همون اول کمی محاسباتم بهم ریخت :/ دو تا مریض داشتیم! اولیش دختریچه ی پونزده ساله سیکل سلی بود که کریز شده بود ینی تموم بدنش درد وحشتناک داشت و ناله هاش جگرسوز بود! باهاش شوخی میکردم ولی خب اون با اون همه درد یادش نمیرفت که :/ اصولا گمونم یکم زیادی با مریضام شوخی میکنم و ارتباط عاطفی پیدا میکنم

اونقدری که اون اقا پیره رو عین باباجونم دوست دارم :) راستی یه بار باید از باباجونم براتون بگم که چه پدربزرگی بود و دیگه نیست و به قول همه حیف که نداریمش

خب بذار از کشیکم بگم دختر خانوم جیغ و گریه هاش تمومی نداشت بماند که سه بار رفتم گفتم مسکن این بچه رو بزنین تا زدن بماند که چقدر دلم آتیش گرفت با ناله هاش ولی وقتی آروم شد دل منم آروم گرفت خلاصه سوالای چرند و بی ربطم رو پرسیدم و هر بار استرس داشتم با این همه درد بهم فحش بده بگه برو گمشو به تو چه که چجوری واکسن زدم :)) و رفتم

خوشحال و شاد سر مریض بعدی که یه چیز عجیب غریب و گنده رو قفسه سینه ش داشت :/ مثه فیلمای هالیوودی بود 

یه چیزی شبیه دو سه تا قلب آدم که البته بیرون باشن! مریض اصلا نمیدونست چه سرطانی داره! همینجوری که داشتم شرح حال میگرفتم اینترن با نامردی و بدجنسی گفت راستیییی :)))) چار تا مریض باهم اومد :/ گفتم چیییی؟ نگاهی به ساعتم کردم که ده دقیقه مونده بود تا کشیک منو با اعلام ساعت هفت تموم کنه! میخواستم ساعت و ضایعه ی مریض و تختای بیمارستانو باهم تو سوراخای اینترن فرو کنم! رفتم دیدم بعله! پرستار بخش که خیلیم ناز و نمکیه گفت درسته 

مریض اجق وجقو ول کردم رفتم سراغ یکی دیگه! اقای سرطان پانکراسی که پسراش میگفتن خودش نمیدونه :/ بعد من به مریضیش میگفتم خبببب پس سیکل سل دارن و کی سیکل سل گرفتنو داستان! بعد پسره یه کاره برگشته میگه شیمی درمانیش میکنیم! گفتم اقا میگی پدرم نمیدونه چشه اسکل کردی ما رو؟ ینی مرد ۵۰ ساله نمیدونه شیمی درمانی چیه؟ مثه بز زل زده به من :/

همینطوری که داشتم با اینا سر و کله میزدم یهو دیدم استیشن شلوغ پلوغه و پرستار داره داد میزنه همراها بیرون باشن! دوزاریم افتاد که احیا داریم! بخش خلوت بود بنابراین باید میرفتم احیا! دوون دوون رفتم دستکش پوشیدم و رفتم اتاق ۲۱۱! همون مریضه بود که صبح به میم گفته بودم ببین دستاش چه تپلی شده، اینترن وایساده بود بالای سرش به من گفت نفسش با تو! آمبوبگو وصل کردم و کلی با پرستار کاف چونه زدیم که بابا دارو رو بزن! میگفت نه بابا حروم نکنین :/ این برنمیگرده!! اینترن که شروع کرد قفسه سینه مریض گفت قرچ! اولین دنده! اینترن همون بدجنسه بود :) گفت چه حس بدی داره! مریض برنگشت ینی از اولم تموم کرده بود و عملا ما کاری نمیتونستیم بکنیم! اینترن گفت یه روزی هم خودمونو احیا میکنن گفتم کاش به اونجا نکشه! دستکشمو دراوردم و رفتم پیش مریض خودم در حین شرح حال گرفتن صدای جیغ دخترش که میگفت بابا باعث شد چند لحظه ای مکث کنم! مریض سرطانیم گفت یکی مرد؟ گفتم بله... داد دخترک بند اومد! بعد که مریضم تموم شد دیدم تختش خالیه انگار که هیچوقت آقای الف اونجا نبوده و اونجا نمرده...

مریض بعدی یه خانوم بود که یهو یه زخم کوچیک رو بدنش ایجاد شده بود و خونریزی داشت! اینترنش همون پسر چندشه بود که خیلی حس میکرد باید به ما یاد بده نتیجه اینکه سه ساعت سر پا بودم بعدم کلی با دختره رفیق شدم دو سال از من کوچیکتر بود و یه پسر دو ساله داشت :))) 

خدا رو شکر چیف بخش اومد و مریضای بعدی رو به استیودنتای مفت خور دیگه انداخت وگرنه حداقل تا دوازده اونجا میموندم!

رفتم بخش داخلی پنج! آقا پیره بوی مواد میداد ناراحت شدم چون فهمیدم نمیتونم براش کاری بکنم...

مریض خودم همون خانوم سین بود که قبلا تو بخش نفرو بود یادتون اگه نیست برین مطلب کلیه و چیزهای دیگر :) البته اگه مهمه

خانوم سین بدخیمی داره و جدیدا فهمیده نوه ها و دخترش مثه پروانه دورش میچرخیدن ولی اون دیگه آخرای خط خودشه... به نوه ش میگفت موهامو بپوشون :) زن مقید و شیک و بیمار ...

روز سختی بود! شونه هام دیگه داشتن میشکستن ولی تموم شد وقتی تو تختم دراز کشیدم بدنم به حدی درد میکرد که نمیتونستم بخوابم ولی خوشحال بودم که این خستگی فیزیکی اجازه نمیده مغزم تا صبح فکر چرند کنه... و بیهوش شدم

روزایی که دارن میگذرن عمر منن که گره خوردن با عمر و سلامتی مریضام! و من شادم از اینکه حتی  یه لبخند از اونا منو سرحال میکنه