کسی فکرشو نمیکنه و کسی باور هم نمیکنه
آرین تازه دو سه روزه که شروع به خوندن متون زرتشتی کرده و من امروز به علت ناحقی که در حقم میشه با گریه از خونه میزنم بیرون با اشک قصه رو برای ارین تعریف میکنم و قدم میزنم و یهو میبینم روبروی دخمه زرتشتیان ایستادم
و بلیط میخرم و با دلی خیلی شکسته میرم و وارد یک وادی شگفت آور میشم و در تمام این مدت آرین همراهمه و باهام حرف میزنه
من پله ها رو بالا میرم و چیزهایی که میبینم به آرین هم نشون میدم
ویدیو کال!
و در نهایت من میام و یک عالمه لواشک برای خودم میخرم و آروم گرفتم و هنوز میدونم که حق با منه!
و میام تو خونه و بستنیمو میخورم
و به حرف ارین فکر میکنم:
ده سال دیگه از این همه احساس و اتفاق امروز چی میمونه آیدا؟!
- ۰ نظر
- ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۳۲