یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

ارتباط عاطفی عجیبی با تختم پیدا کرده بودم امروز صبح! هی میخواستم پاشم هی میگفتم لعنتی تو چقدر خوبی! چقدر همه چیت اندازه ست، نرمیت، گرمیت، لطافتت :((( نمیخوام ولت کنم ولی محبورم اگه نرم دیگه نمیتونم مرخصی بگیرم برم تعطیلات که

ولی اون حالیش نبود همینجوری سفت منو بغل کرده بود دیگه ساعت هفت و نیم به زور از هم جدا شدیم گفتم ببین دوست دارم ولی ما نمیتونیم باهم باشیم :)

هیچی دیگه پاشدم دوان دوان به سمت دستشویی و صورت مبارکمو آب زدم و یه دستمون مسواک و یه چشممون اشک

به سرعت برق و باد حاضر شدم و شاد و خندان رفتم سمت طاقچه که کلیدمو بردارم که دیدم کلیدم نیست!!!

یه آن یه فکر جرقه زد که ای آیدای نادان کلیدتو دیروز جا گذاشتی روی در یه از خدا بی خبر برداشته و به فنای خدا رفتی! الانم که پاتو بذاری بیرون میاد خونه رو لخت میکنه تازه شاید یه شبم هوس کنه بیاد یه بلایی سرت بیاره

در حالیکه که بال بال میزدم کیفمو چپه کردم همه جاشو گشتم به خودم و مظنون اصلی ینی همسایه روبه رویی فحش میدادم و به تختم که اول صبی ادای عشق و عاشقیش گل کرده بود و اینقدر دیرم شده بود دیگه دلو زدم به دریا! یه کلید یدک برداشتم دوان دوان به سمت پارکینگ به پدر زنگ زدم و توضیح‌ دادم یهو وسط راه گفت دور بزن برگرد برو‌ تو خونه بشین بچه 

گفتم پدر بیمارستان پدر مرخصی پدر فلان گفت برو ببینم! 

رفتم وارد خونه شدم و گریان و سرگردان میچرخیدم و با پدر حرف میزدم و همینجوری راه میرفتم و میگفتم من که میدونم این همسایه روبرویی از من بدش میاد منو میکشه :( که یهو دیدمش کلیدمو لب پنجره همچون معشوق دیرینم به سمتش رفتم و برش داشتم  

یادم اومد دیروز احساس خوشگلی و شادابی فراوانی بعد بیمارستان داشتم و سلفی گیران رفتم لب پنجره که تو نور عکس بگیرم... 

دیگه خلاصه برگشتم بیمارستان و مریضامو گرفتم :/ 

یه مریض سزارینی داشتم خیلیم بداخلاق بود یهو پاشده بود فینتم کرده بود دیگه جواب منم نمیداد نگاهمم نمیکرد! 

خلاصه که بی حس شدم از استرس دیگه 

گفتم که بگم که بدانی

پ ن: غلط و اینا به خاطر اینه که این خانوم ط سین دهنمو صاف کرده بود از بس برام از مشکلش در انتخاب واحد میگفت و نمیذاشت ما مطلبمونو بنویسیم