یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

اسمش درخشنده بود، ما بهش میگفتیم بی‌بی درخشنده! 

از وقتی یادمه یه پیرزن تپل سفید بود عین این ننه بزرگای کتاب داستانا! لپای سفیدش از بغل چارقدی که محکم زیرگلوش با سنجاق سفت میکرد میزد بیرون! یه غبغب ناز سفید داشت که تو بچگی وقتی بهش دست میزدم کیف میکردم :)) لذتبخش بود!

پیرزن عجیبی بود! برخلاف ظاهر گوگولیش یه قلدری عجیبی داشت! تو بچگی شوهرش داده بودن به یه آقای مسن 

دو تا بچه داشت که همیشه نفرینشون میکرد :) 

بچه که بودم وقتی میومد خونمون یه سری آبنبات داشت که من مزه هلوییشو دوست داشتم بهشون میگفت پپرمه! به منم میگفت بیبلو! نمیدونم رو چه حساب :) یادمه باهام بازی میکرد 

پنج تا انگشتشو باز میکرد و یه شعر برام میخوند با این مضمون:

این میگه بریم دزدی! انگشت کوچیکه رو با اون یکی دستش میگرفت تکون تکون میداد 

انگشت بعدی: این میگه چی بدزدیم؟

انگشت بعدی: این میگه تشت طلا رو!

انگشت بعدی: این میگه اگر بدزدیم جواب خدا رو چی بدیم؟

شست: این میگه من من کله گنده! 

لی لی حوضک هم بازی میکرد برام و من با دهان باز و چشای گشاد نگاهش میکردم...

بزرگتر که شدم فهمیدم بی‌بی درخشنده شغلش اینه که دور خونه ها بچرخه و به علت داشتن جد برحق ازشون پول و صدقه بگیره و براشون دعا کنه و دعاش هم گویا گیرا بوده :)) و اگه باهاش راه نمیومدی به هر علت نفرینش شامل حالت میشد! 

بچه هاش معتقد بودن مادرشون خیلی وضعش خوبه و پولداره :) و مادرشون هم بهشون پول نمیده

همیشه چون بی‌بی ناز منو اذیت میکردن بی دلیل از بیچاره ها بدم میومد.

بی‌بی به یه علت نامعلوم به بابای من خیلی اعتماد داشت! 

چند سال پیش بی‌بی که فوت کرد بابام میگفت یکی از موزاییکای کف خونه‌ش رو کنده بوده و زیرش یه قابلمه چال کرده بوده که پول و طلا توش بوده! نه که خیلی! ولی خب بوده دیگه

وقتی اینو تعریف کرد یاد اون شعری افتادم که برام میخوند!

تشت طلا :)

 

 

دیروز سهند دنیا اومد، سهند پسر دخترخاله ی منه! پسرخاله ی مارال! قیافه ش خیلی بانمکه مخصوصا موهای زرد کمرنگش...وقتی اولین عکسشو دیدم یاد باباجون افتادم! اگه بود الان چقدر خوشحال بود

نمیدونم چرا یاد مرگ افتادم...

خوش اومدی!