یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

به شوخی میگم منو که کسی نگرفت! من اصلا عاشق نمیتونم بشم و این حرفا

حرف میرسه به قصه ی نامزدی ناکام خاله! سالها پیش دختر یکی از افراد معروف اون شهر که بابابزرگ من باشه به نامزدی یه اقا پسری به اسم شهاب درمیاد. شهاب جوون خوش برورو و دانشجوی پزشکی بوده! خانواده مطرح و سطح بالایی هم داشته. شهاب با خاله ی من طی یه مراسم خانوادگی نامزد میشن

چند صباحی میان و میرن! همه از نامزدی این دو تا خوشحال بودن. پدربزرگ من و پدر شهاب که هر دو به هم ارادت ویژه ای داشتن و مهناز، خاله ی من که به شدت شیفته شهاب و زندگی باهاش بوده.خاله ی من ازون دخترایی بود که به شدت قابلیت دوست داشتن شوهر و زندگیش رو داشته. خلاصه سالها میگذره و وصلت هی به دلایل مختلف عقب میوفتاده! تا اینکه یک روز شهاب سری میزنه به اداره پدربزرگ من و یک نامه بهش میده. 

باباجون عصر با عصبانیت میاد خونه و نامه رو با خودش میاره. تو نامه نوشته شده بوده که من به این ازدواج خوشبین نیستم و حس میکنم من و مهناز باهم خوشبخت نخواهیم شد. من خواهان فسخ این نامزدی هستم.

باباجون به همه میگه باید از این شهر بریم. و خاله ی بیچاره من که ندونسته پس زده میشه رو عامل آبروریزی میدونه. 

خاله مهناز خیلی گریه ها میکنه و خدا میدونه که تو اون زمونه چطور این موضوع رو هضم کرده ولی به هر حال اون دختری که خواستگارهای رنگ و وارنگ داشته و مایه فخر و مباهات بوده یک شبه مایه ابروریزی میشه و دیگه جز تک و توک کسی مایل به ازدواج باهاش نیست...

تا اینکه پسرعمه ی بیکار و دیپلمه که به تازگی پدرش رو از دست داده و خانواده نابه سامانی داره میاد و این دختر رو به همسری میگیره.

حالا شهاب سالهاست طلاق گرفته. گویا همون زمان عاشق یک دختر پرستار میشه که تو بیمارستان باهاش کار میکرده و اصلا دلیل اصلی بهم زدن وصلت هم اون خانوم بوده. 

خاله مهناز من هم با شوهرش زندگی میکنه. 

از مامان میپرسم خاله شهاب رو بعد اون ماجرا دیده؟ میگه آره برخوردهایی داشتن. میگم خاله باهاش حرف میزنه؟ 

میگه آره زمان ثابت کرده که مهناز برنده ی این قصه بوده! حرف میزنه و احتمالا فخر هم میفروشه.

ولی من بیشتر به مهناز کم سن و سال و پس‌زده شده و ناراحتی فکر میکنم که اون روزا این ماجرا رو تنها به دوش کشیده

و شاید شهابی که با وجود بی مسئولیتی و نامردیش امید داشته به اینکه ازدواج با عشق با کسی که دوستش داره اونو به سعادت میرسونه و حالا حتما اونم به مهناز فکر میکنه و شاید گاهی بگه این تنهایی حاصل آه مهنازه...

قصه ی مهناز و شهاب رو چندین بار شنیدم

هر بار فکرهای جدید به ذهنم میرسه

ولی این ماجرای تلخ چند سال پیش بین عزیزان و فامیلای من یه طوفان به پا کرده

این ماجرا که شبیه به قصه های رمان ها میمونه...

پ.ن. امروز تولد پویان بود و خبر تلخی در موردش شنیدم...تولدت مبارک بچه