یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام

نیمه شب زمستونی رو در خانه روی مبل جلوی تلویزیون میگذرونم... با اصرار از مادر و پدرم خواستم که موزیک گوش کنیم و کانالای خبری رو چک نکنن چون من نمیتونم زار نزنم. با هر خبر زار میزنم و همه چیز ملتهب میشه

به پدر میگم که من در زمین و هوام و هیچی از اینده نزدیکم نمیدونم

میگم دوستام از الان دارن به ازدواج و درس خوندن و کار کردن فکر میکنن و من حتی یه قدم هم برای این اینده نامعلوم برنمیدارم طبق معمول پاسخ اینه که توعم کار خودتو بکن ما که جلوتو نگرفتیم! 

از چند تا ادمی که اخیرا بهم پیشنهاد بیشتر اشنا شدن دادن برای ازدواج بهشون میگم

طبق معمول مامان حرص میخوره که چرا جدی نمیگیری و بابا میگه ایول بابا همین فرمون درسته :)))

جای علی خالیه ولی به روش نمیاریم که راحت باشه

ما از الان داریم خودمونو به دوری عادت میدیم خلاصه

من از حرف دلم میگم: من عاشق ایرانم... و جوابی میشنوم که باب میلم نیست و بیش از پیش دلم میشکنه

کی فهمیدم که عاشق ایرانم؟ تازه فهمیدم! خیلی وقتا از الفاظ وطن و میهن و ملیت فرار کردم ولی اخه چه کنم! دوستش دارم این سرزمین مهجور رو... ولی عشق هیچوقت کافی نیست

روزگار رو میگذرونم بعد یه ماه و خوردی اومدم خونه بعد از چند کشیک سخت! بهش که فکر میکنم میبینم تازه جراحی بهشته پای بقیه بخشا! جراحی رو دوست داشتم 

به خودم اعتراف میکنم خیلی روزا از دیدن دکتر ف لذت بردم از نگاه کردن به دستهاش و از اینکه گاهی دلم میخواست بیشتر ببینمش بین همه... تو این ادمای اخیر من ح ف رو جور دیگه ای دیدم! از همون اولین دیتی که باهاش رفتم شیفته ش شدم ولی خب نشد! نتونستم که سختیای رابطه باهاش رو تحمل کنم اونم دیگه الان نمیخواد... منم دیگه نمیخوام 

ولی وقتی از جراحی برم دلم برای دیدن موهای بامزه ی گردنش و دستای قشنگی که بدون دستکش میذاره رو زخم چرکی ://///// تنگ میشه :)) 

دلم برای اقای بهرامی پرستار بامزه ی بخش که کلی باهم میخندیم و بهم میگه تو بهترین اینترن جراحی ای تنگ میشه... دلم برای خانوم کاظمی تنگ میشه دلم حتی برا خانوم بستگان هم تنگ میشه :)) دلم ولی بیشتر از همه برای ح ف تنگ میشه ح ف ای که دیگه این اخرین روزاییه که شاید در زندگیم باهاش برخورد داشته باشم و بعد خداحافظی برای همیشه ست...

آه از این دل بی منطق

بیمارستان :) بندر :) و خیلی چیزای دیگه و شاید یه روزی عزیزانم و ایرانم رو هم برای همیشه خداحافظ بگم... آه

من چقد دلم درخت بودن میخواد ریشه بدم تو دل خاک محل زندگیم و عشق کنم سالهای سال

ولی حیف که ادمم :/ البته خیلیم ادم نیستم شکر خدا! کمی گربه م! کمی میمونم :))) و کمی چیزهای دیگه 

همین دیگه...

پ.ن. و من تاا ابد هر وقت باغ بارون زده‌ی قمیشی رو بشنوم یاد ح.ف میوفتم. مخصوصا اونجاش که میگه تو مثل شهر کوچیک من هنوز برام خاطره سازی «هنوزم قبله‌ی معصوم نمازی» 

شاید به جای مدید باید اسم این نوشته رو ح‌ ف میذاشتم.

پ.ن. دو : میذارم :))