یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

صبحای مدرسه رو یادمه دماغ یخ زده و چشایی که اشکی بود به خاطر سرما! ولی هیچوقت نلرزیدم یه عالمه لباس میپوشیدم همیشه ولی هیچوقت اونقدرا برام سخت نبود.

 من از اولشم سرمایی بودم

سرمایی که میگم ینی به معنای واقعی کلمه! به بخاری میچسبیدم به شوفاژ  به آتیش و کلا به هر چیزی که گرما ازش ساطع میشد

از وقتی دانشگاه قبول شدم و اومدم یکی از گرم ترین شهرای ایران دیگه زمستون و سردیشو ندیدم.

اینجا زمستونا هوا بهاریه چییی بشه که یه باد سرد بیاد! خب دلم برای سرما خیلی تنگ میشه ولی وقتی میرم جایی که سرده بدنم تعجب میکنه تعجب که چه عرض کنم سکته میکنه! چنان میلرزم که انگار الان مردم همه دارن یخ میزنن و جهان داره به آخر خودش نزدیک میشه

تموم وجودم از سرما درد میگیره و تحمل این برام خیلی سخته اونقدری که دلم میخواد برم تو شیش تا پتو خودمو بپیچم و فقط یه سوراخ برای هوا توشون ایجاد کنم :) 

راستش من دلم برای سرما تنگ میشه ولی تحملشو ندارم

من دلم برا خیلی چیزا تنگ میشه که تحملشونو ندارم...