یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

یک جنین بیست و شش ساله

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

سالها پیش اگر بهم میگفتی یه روز از روزای 26 سالگیت این شکلی خواهد بود که هیچی نداری که خودت به دست اورده باشی به جز صندلی ای که روش نشستی و با حقوق خودت خریدی باورت نمیکردم

اگه میگفتی هیچ اثری از یه رابطه جدی در نزدیکی هام نیست و میترسم که هیچوقت هم نباشه هم بهت میخندیدم و میگفتم برو بابا من 26 سالگی حتما شریک زندگیمو پیدا کردم حالا شاید بقیه نشناسنش ولی خودم دیگه تصمیم دارم باهاش بمونم

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای از تنها موندن در اینده میترسم

میترسم هیچوقت نتونم مادر بچه ای بام هیچوقت نتونم خونواده درست کنم تو خودم نمیبینم شاید خیلی زود باشه برای این نتیجه ولی من اینجوری فکر میکنم 

دارم روزای طرحمو میگذرونمهر روز بیشتر از قبل به این نتیجه میترسم من به درد این شغل نمیخورم هر روز که میرم سر کار به امید ساعتای اخر کار و برگشتن به خونه ست 

حوصله حرف زدن با کسیو ندارم 

بابا ایران نیست پیش علیه امروز چند بار زنگ زد ولی من جواب ندادم بار اخر که حرف زدیم دیگه ازش نپرسیدم کی میای دلخورم ازش به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی

هیچ کاری خوشحالم نمیکنه دیگه 

دلم برای علی خیلی تنگ شده 

دلم برای مادرم میسوزه و نگران روزیم که از ایران بره و من تنهاتر بشم 

خجالت میکشم که تکرار کنم 

ولی هیچ امیدی به آینده ندارم 

دلم میخواد یه روز که از خواب پا میشم برای چیزی باشه! برای یه دلیل خوشحال کننده! برای یه چیزی که از انجام دادنش احساس لذت کنم نه حقارت و بیهودگی! 

خلاصه بگم 26 سالگی من جوری نبود که تصویرش میکردم...

  • sid

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی