یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

خانم پرستار بالای سر مریض بدحال یهو گفت: من این بو رو میشناسم بچه‌ها! من سالهاست کارم اینه! این بوی مرگه...

بیمار چند دقیقه بعد در مسیر سردخونه‌ی بیمارستان بود

 

نمیدونم بوی مرگ بود یا تجربه ی این زن پس از این همه سال سعی کرده بود نمود بیرونی پیدا کنه و مثلا بشه یه رایحه! فقط میدونم ما اونجا هیچ بوی خاصی جز بوی همیشگی بیمارستان حس نکردیم.

 

مامان امشب سراسیمه اومد توی اتاقم و گفت: این درست نیست که خواستگارهات رو ندیده رد کنی دخترم باید ازدواج رو جدی بگیری!و بلا بلا بلا ...

من این بو رو میشناسم مامان :) این بوی ترسه! ترس از عقب افتادن از قافله‌ی عمر! ترس از تنها موندن! ترس از دست دادن! ترس به دست نیوردن چیزی به ازای چیزهایی که رد میکنم! من میفهممت مامان چون منم عین توعم! چون منو، تو بزرگ کردی :))

همه ی عمرم ترسیدم از اینکه تنها بمونم و تنها و تنهاتر شدم ... هنوز هم میترسم 

تا ابدِ عمرم! 

 

بابا گفت مخالفه این کاره! و با ازدواج من در این برهه حساس کنونی موافق نیست! و من چیزهای مهمتری دارم برای انجام دادن

ولی این مخالفت به دلم ننشست! دلم میخواست بابام مثل ابرقهرمانا بگه نه! تا دخترم نخواد نه! ولی بابای من همینه :)

تا خودش نخواد نمیشه! حالا چه مهمه من! دخترش! چی میخوام

مهم اینه که اونی که اون فکر میکنه درسته و شاید واقعا هم درسته باید بشه وگرنه اون دیگه بابای مهربونی نیست

و من از دستش میدم! قبلا تهدید میکرد حالا هم جور دیگه ای میترسونه!

ترس...

 

 

 

بدرود و به همراهت نیروی هراس.