یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

استوری های اینستاگرام رو بعد از جلسه م با آ نگاه میکنم

آخر جلسه بر خلاف میلم منو برد سمت چیزهایی که سابقا با نام علاقه ازشون یاد میکردم. گفتم آ من حس میکنم دیگه هیچ چیزی تو دنیا نیست که بهش علاقه داشته باشم حس میکنم که دیگه هیچی نمیخوام

حس میکنم مسیر روبرو رو باید برم و هیچی دیگه قرار نیس منو خوشحال کنه

میپرسم میشه آدم چیزیو دوست نداشته باشه؟ میگه نمیدونم به نظرت میشه؟!

میگم البته هنوز وقتی تبلیغ کارگاه بازیگری تئاتر میبینم ته دلم یه چیزی وول میخوره 

میگه چیو تو تئاتر دوست داری؟ ساکت میشم فکر میکنم دنبال جواب میگردم 

میگم 

اینکه مجوز خودت نبودن رو بهت میده حتی شده برای چند ساعت کسی میشی که نیستی، نه اینکه از خودم فراری باشم که البته شایدم باشم ولی دلیل اصلیش این نیست 

دلیلش اینه که برای یه آدم یه زندگی و یه راه کافی نیست ینی برای من که نیست

قانع نمیشه چون دنبال جوابای رئالتر و فیزیکی تر میگرده 

میپرسه چرا تو وقتای بیکاریت هیچوقت نمیری سمتش؟ میگم چون بلد نیستم تو وقتای بیکاریم کاری بکنم 

من یا درس خوندم یا بیکار بودم و هیچ کاری نکردم... میگم بلد نیستم

جراتشم ندارم چون اگه برم سمتش و ببینم آه چقدر لذتبخشه دیگه چجوری برگردم به این روتین دوست نداشتنی و اجباری؟؟ میگه اسمش جرات نداشتن نیست خیلی عمیق تر از ترسیدنه شرایط خیلی همه جانبه تری رو شامل میشه

جلسه تموم میشه

اینستاگرام رو باز میکنم و استوری شایگان رو میبینم که تو سفرن و انگار واقعا داره بهشون خوش میگذره یه جا که داره با یه خزنده از پشت شیشه بازی میکنه مامانش میگه شایگان تو باید دامپزشکی میخوندی جای دندونپزشکی و میخنده

همین جمله ی ساده منو نابود میکنه! همین خنده و شادی کلام مادر شایگان

به این فکر میکنم که مادر من هیچوقت همچین چیزیو به من نمیگه حتی به شوخی چون میترسه که منم بگم آره مامان من نباید پزشکی میخوندم 

نمیگه چون حس میکنه که به باورهای خودش خیانت کرده به اینکه به هر قیمتی باید پزشک به جامعه تحویل بده شک کرده 

به این فک میکنم که مادر من اینجور سرخوشانه نخندیده و بی تعارف باهام حرف نزده 

مادر من راستش هیچوقت انگار باهام حرف نزده!!

غمگین میشم با استوری هایی که اصلا هدف غمگین کردن کسیو نداشته...

به آ گفته بودم که من دیگه دلم نمیخواد حسرت بخورم... پس ترجیح میدم که هیچ چیزیو دوست نداشته باشم تا اینکه دوست داشته باشم و بهشون نرسم

و حالا قلبی که بعد از مدت طولانی ای حسش میکنم

حسی که هم خوشاینده و هم ناخوشاینده

قلبی که دلم برای حتی همین فشرده شدنش هم تنگ شده بود

دلم برای اینکه با دیدن نجات یه گربه ی دم‌ مرگ و زنده شدنش اشک بریزم تنگ شده بود

دلم برای زنده بودن خیلی تنگ شده بود