یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

خب از اونجایی که بنده هیچوقت ادعای پرفکت بودن نداشتم بعد کلی کلنجار خودمو راضی کردم که بنویسم!

بنویسم:

من نرفتم و موندم خونه! بیخیال استقلال و نبوغ و بلوغ شدم و ترجیح دادم لوس خونه بمونم چون اینجوری راحتتره

چون اینجوری مامان و بابا خوشحالترن! چون اینجوری من استرس کمتری خواهم داشت! چون پول ندارم :) و منبع درآمدی هم ندارم 

چون پیرم!

 

دیگه فکر نمیکنم لازم باشه بگم که اون جمعه حتی وسایلمم چیدم توی ماشین و فقط مونده بود برم پشت فرمون بشینم و برم که پشیمون شدم 

راستش این پشیمونی و نرفتن هم برام یه جورایی خوشایند بود

به خودم و همه گفتم: ببینین من چقد قدرت (!) دارم :))) ببینین میتونم برم اما نمیرم چون بزرگوارم :))))) (تا صبح پرانتز و خنده)

 

همیشه تو خونه ما وقتی کسی میگفته میرم میرفته و این به نظرم ترسناکه! اینکه ادما تا لحظه ی اخر امکان برگشت برای خودشون نذارن، امکان پشیمون شدن و نرفتن!

خیلی قشنگه که یهو به خاطر حس بدی که به دلت افتاده نری! چرا ادم باید همش خودشو مجبور کنه؟

القصه! ایدای نابالغ نانابغ (!) برگشت! وسیله هاشو تمیز و مرتب دوباره چید تو اتاق پر نور طبقه پایین که خودش دیواراشو با مشقت رنگ زده! لباس زمستونیا رو جمع کرد و تابستونیا رو اتو کرد و چید تو کمد و نشست زار زار گریه کرد به خودش فحش داد که آخه چقدر تو ناتوانی! حسابی که خودشو قهوه ای کرد، کم کم پاشد! جمع کرد قصه رو! با خنده به همه خبر داد که آی ایهاالناس من نرفتم :))) مسخره شد و مسخره کرد ولی تهش شب با خیال خوش گرفت خوابید 

که اگه تصمیم رفتن گرفتن کار بزرگیه! عوض کردن تصمیم و موندگار شدن در لحظه آخرم میتونه از دید بعضیا بزرگ باشه

و اصن بزرگ نباشه! کی گفته من آدم بزرگیم؟

من که همیشه میگم

من یک جنین بیست و چند ساله م 

 و اصن همین رو خوش است :)

 

 

پی نوشت: بنده حتی اگر از خونه هم میرفتم استقلال مالی نداشتم و‌چه بسا فشار مالی بیشتری به خانواده وارد میکردم چون در حال حاضر شرایط داشتن شغل و درآمد رو ندارم و درگیر چیزای دیگه در زندگی هستم. بنابراین اگر سوتفاهم شد برای خودم که بعدا میخونم و کسانی که اکنون میخونن که این دختره نرفت چون تنبل بود نمیخواست کار کنه! نشه لطفا :)))))

جمله بندی رو در کلاس چندم دبستان یاد‌ میدن من یه جلسه افتخاری برم شرکت کنم ؟!!!!