بهش میگن بزرگسالی؟
انگار صد سال پیش بود.
یه دختری تو همین اتاق اولین بار با افسردگی شدیدش مواجه شد! بدون اینکه بدونه داره چیو تجربه میکنه! یه نوجوون کنکوری عصبی که ترجیح میداد جای هر فعالیتی بخوابه! بره زیر پتوی سنگینش تا نفهمه زمان چطوری میگذره
تا نبینه اجبارهاشو! تا نبینه خونواده ای که انگار از کره ی مریخ اومده بودن!
حالا همون دختره نشسته همونجا!
هنوز افسرده ست! هنوز استرس داره بیچاره ش میکنه! هنوز هر شب که میخوابه دعا میکنه یه مرگ اروم تو خواب قسمتش بشه! ولی دیگه میدونه مجبوره! ادامه دادن انتخابش نیست! اجبارشه! صبحا بیدار میشه و تنشو میکشونه پشت یه خروار کتاب و سعی میکنه خودشو مجبور کنه که یاد بگیره چجوری مقاله بنویسه که منطقی باشه! چجوری و کجا کاما بذاره! چجوری سعی کنه تو نوشتن احمق به نظر نرسه
از اون طرف هر روز بره چک کنه که کارای دانشگاه داره چجوری پیش میره و هی به خودش بگه: برم حضوری پیگیری کنم؟ اینکه نمیرم ینی تنبلم؟ اینکه خیلی دنبالش نیستم ینی نمیخوام برم؟
اگه نرم بیست سال دیگه حسرت میخورم؟ اگه برم و اونجا نتونم زندگی بسازم؟ الان باید اینجا هم برم کار کنم؟ درس بخونم؟ اگه درس نخونم کارم نکنم ینی به درد نمیخورم؟؟ ورک شاپ بازیگری صابر ابر رو برم؟ چرا دوباره بلیط تیاترشو خریدم؟ نکنه گربه هام مریض شن! نکنه این درد گردن قطع نخاعم کنه! نکنه بابا مامانم بمیرن! نکنه هیچوقت مادر نشم! نکنه نکنه نکنه!
چیکار کنم با این زندگی؟...
- ۰۳/۰۴/۰۱