یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

دهه + عمو رفت

يكشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

دهم

 

با خبر ترسناک و عجیبی از خواب بیدار شدم و به این فکر میکنم نتیجه این همه استرس و ناراحتی چه خواهد بود در بدن من بدن عزیزانم

به علی فکر میکنم که نمیتونه باهامون تماس بگیره و بابا فقط با یه تلفن کوتاه بهش خبر داد ما خوبیم

 

یاد خیلی سال پیش میوفتم، وقتی باباجون میرفت کارت تلفن میخرید و زنگ میزد به خاله مهشیدم تو استرالیا و با صدای بلند داد میزد سلاااام خوبی بابا؟؟؟ با تاخیر و منقطع میشنید خوبیم :) و همین تماس کوتاه میشد تنها رابطه ی پدر و فرزندی اونها 

 

حالا نمیدونم چیکار کنم! دیروز گفتم برگردم تهران ولی الان دیگه اسم تهرانو نمیتونم بیارم جلوی خونواده :))

 

نگرانم و تمام بدنم داره همینو فریاد میزنه! میگه یه کاری کن بشر! ما در استرسیم و من جواب میدم عزیز دست ما نیست

 

شما چه خبر؟ 

 

پی‌‌نوشت: همونطور که استاد بنا داره طبقه ی پایین رو با تیغه کشیدن از بالا جدا میکنه، پدر با خمیدگی بالا میاد.

دقیقا همونطوری که برای مرگ محمود اتفاق افتاد، از پله ها که بالا اومد با صدای خسته گفت مظفر تموم کرد.

 

عمو مظفر، عموی ناتنی من بود و زندگی‌ای داشت که قصه ای ست پر آب چشم، تا جایی که من میدونم پدربزرگ مرحومم چهار زن گرفت، زن اول مادر مظفر بود که دوستش داشت و گویا با یک نظر عاشقش شده بود. زنی بود روستایی و ساده که خواهرهای پدربزرگ (آقا صداش میکنیم)، معتقد بودن در شان تک برادرشون نیست، پس بعد از تولد اولین پسر که توی شناسنامه اسمش محمد بود و مظفر صداش میکرد، هر کار که تونستن کردن تا آقا اون زن رو طلاق بده و داد.

بعد از اون آقا کم اقبال بود در زن گرفتن، مادر اون یکی عموی مرحومم رو عقد کرد که بعد از تولد فرزند باز هم به جدایی ختم شد، عمو یوسف رو هیچوقت ندیدم، بابا دوست نداشت هیچ ارتباطی داشته باشیم و انقدر ندیدمش تا مرد.

بعد از مادر یوسف، اشرف خانم رو گرفت که گویا فردای عروسی گفته من رو طلاق بده و آقا هم همین کار رو کرده! علت؟ نامعلوم! اشرف بعدها زن برادر مادربزرگم ینی آخرین زن آقا شد!! ولی هیچوقت نفهمیدم چرا انقدر زود از آقا جدا شد.

بعد آقا با مادربزرگ من یعنی طلعت ازدواج کرد، از این ازدواج که طولانی ترین ازدواجش بوده چهار فرزند داره که پدر من دومی‌ست. آقا وقتی پدرم ۱۸ ساله بود در جاده تصادف میکنه و در جا میمیره.

 

عمو زندگی سختی داشت، از کودکی که به خاطر جدایی والدین آواره‌ی خونه ی این و اون بود و سرگردون، تا جوانی که به خاطر بیماری چشمش همیشه در اتاق عمل و مطب دکتر جای ویژه داشت! برای همین شاید با اینکه آقا دوستش داشت و بهش بیشتر از باقی فرزندانش محبت میکرد، این سختی ها در کنار فقدان محبت مادر باعث شده بود، طی سالیان عمرش اعصاب و روان آرومی نداشته باشه و کارهای عجیبی ازش سر بزنه...

 

عمو مظفر با پدر ما رابطه‌ی خوبی نداشت. انقدر بد که من بی طرف و بی خبر از همه جا بدون اینکه بخوام، خیلی دوستش نداشتم! انقدر نداشتم که این اواخر وقتی نیاز داشت به کسی که کنارش باشه عای رغم خواهش دلم که میگفت برو و حداقل مثل یک پزشک پیشش باش نرفتم، نرفتم چون همه حق دادن و گفتن نرو!

امروز وقتی بهم گفتن دیروز با اسنپ از دیالیز برگشته و تو خونه تموم کرده به خودم شک کردم! به محق بودنم! 

خیلی تنها بود و انگار هرکار که میکرد بد بود! بد بود که تنهاتر میشد...

این اواخر که دیگه معلوم نبود کج خلقی و بداخلاقیش برای بیماریش و بالا رفتن اوره ی خونشه یا ذاتیه...

 

بگذریم از تلخی ها...

عموی من مرد جذاب و قد بلندی بود با چشم های روشن، زنش گیتی خانوم با ته لهجه‌ی شیرازی ممد صداش میکرد که اسم اصلیش بود ولی ما به تبع پدر بهش میگفتیم عمو مظفر.

آدم خوش مشرب و بامزه ای بود اگر میخواست که باشه :)

اسپانیولی بلد بود و سریال های اسپنیش میدید. کارمند بازنشسته ی شهرداری بود. همیشه با چشمش درگیر بود و مدتی رو در اسپانیا گذرونده بود برای همین امر! عمل چشم که در ایران خیلی میسر نبوده، آقا که عاشقانه دوست داشت فرزند ارشدش رو، مظفر رو راهی اسپانیا میکنه تا اونجا عمل بشه و از کوری نجات پیدا کنه.

 

عمو برای من فقط عمو مظفر بود، یادمه بچه که بودم با اینکه میدونستم عمو یوسف نامی هم وجود داره اگر کسی میگفت چند تا عمو داری با کمی تعلل و گیجی میگفتم یکی! عمو مطفر! که یک دختر داره به اسم نگین که دخترعموی منه! البته که هنوز هم نمیدونم یوسف چند تا بچه داشت و داره (!)

 

حالا عموی من رفته پیش آقاش. احتمالا کمی باهم جر و بحث میکنن ولی قطعا هم رو در آغوش میکشن و در آرامش باهم گذران میکنند.

 

عمو جانم! امیدوارم من رو ببخشی و بذاری پای بچگی و گرفتاریم این سردی رو. 

امیدوارم آروم گرفته باشی و از تموم شدن رنج و سختی بیماری خوشحال باشی

 

جای تو در حوالی میدان کاج سعادت آباد، خونه ای که به نظر آیدای کودک و نوجوان و جوان شیکترین جای دنیا بود خالیه.

 

ممنون که عموی من بودی

  • ۰۴/۰۴/۰۲
  • sid

نظرات  (۲)

چه خبر ترسناکی؟

وای سرنوشت غریبی داریم خیلی از ماها.. شبیه رمان می‌مونه.. خدا رحمت کنه آقا و عمو مظفر و عمو یوسف رو.. عجب داستانی داشته زندگی‌شون..

پاسخ:
همین اوضاع درهم و برهم کشور دیگه…

آره واقعا سرگذشت عجیبی دارن اطرافیان من :)

روح همه شاد باشه

اوهوم از پست های قبلی هم معلوم میشد که سرگذشت عجیبی دارن اطرافیان تون

میگم که شبیه رمان می‌مونه این سرگذشتها

هعییی

مام اومدیم وبلاگ شما که رمان بخونیم انگاری :))

پاسخ:
قدم شما بر چشم ما :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی