برای تو مینویسم.
تویی که در منی، با منی!
نفسم را تنفس میکنی و اشکم را گریه میکنی...
گمان میکردم تو و من رنج و شادی را باهم گذراندیم
تو اما ماندی... در رنج! و من غافل از اینکه دستت در دستم نیست رفتم.
چندی گذشت و من تازه فهمیدم که نیستی و نبودنت چقدر هست!
حالا جایت خالی شده! نیاز دارم که باقی راه را دست در دست تو طی کنم
بی تو این راه مرا میترساند!
میبینی؟ در رنج ماندنت چه اهمیت دارد! تنها مسئله ی من شده ترس از تنها ماندن و تنها رفتن
میخواهم فریبت دهم و بگویم تو که بخشندهای و بازمیگردی به من
اما نمیتوانم چرا که دستم را خواندهای! دستمان یکی بود! نه که یار من، خود منی...
برای خودت برگرد. برای خودی که بی تو بیخود است برگرد.
- ۰ نظر
- ۱۳ آذر ۰۴ ، ۱۳:۱۶