آدمیزاد واقعا موجود عجیبیه! تا از بطن یه ب.....گا.... یی در نیاد نمیفهمه چی کشیده!
شده حکایت من! من دو بار یه تجربه رو داشتم تو درمان در زمینه روان! فرقشون این بود که درگیر دومی شدم و از اولی بدون درگیری زیاد خارج شدم
خیلی داستان میشه سرود در باب این دو تا تجربه! ولی نمیخوام چیزی بگم
جزئی از زندگی بود! به ف میگم حس میکنم یه طوریمه بعد این داستان! ینی تروماست؟ میگه هر طوری تروما نیست!
راست میگه! وقتی تجربه های مشترک آدمایی که تو اتاق درمان رابطه ای جز چیزی که باید براشون شکل گرفته رو میخونم، حس میکنم یه جای قلبم میسوزه! من میتونستم خیلی نرمالتر باشم تو این سن! فقط اگر کمی کمتر در این زمینه بدشانس بودم!
نمیدونم شاید هم خوش شانس بودم
فقط حس میکنم دنیا اینطوری برام خواسته!
درمان درسته که برای من پیامد های ناخوشایندی داشت ولی من آدمی نیستم که بهتر شدن خودم و شخصیتم رو نادیده بگیرم
و اگر هر چیزی رو خاکستری ببینیم و قبول کنیم هیچی تماما پرفکت نیست میتونم بگم نه! من دچار ضربه روحی شدیدی نشدم!
من زندگی عشقی خیلی خیلی عجیبی داشتم
شاید مثل همه ی آدمای این شهر! فقط کمی پیچیده تر! کمی عجیب تر!
اینم یه قسمتش بود! ولی حالا که کمی دور شدم دلم نمیخواد به اون فضا برگردم به هیچ وجه
حتی اگر طرف حسابم بهترین و کاملترین مرد جهان باشه!
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۳۴