یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیلی وقته که تو این فکرم که از تغییری که در خودم حس میکنم بنویسم

فقط منتظر بودم مطمئن شم که این تغییر یه تغییر پایدار و قطعیه! 

اگه مطلبای منو دنبال کرده باشید متوجه نگاه تیره ی من به دنیا و مسائل و کلا زندگی شدید که خب قطعا بی دلیل و بی منطق نبوده حتی اگر هزارن نفر بوده باشند که از من بیچارگی های بیشتری داشته‌اند! اصولا یاد گرفتم که دیگران رو با متر و اندازه ی خودم نسنجم! و همینطور خودم رو با متر دیگران! یعنی چیزی که برای من ساده ست میتونه دیگری رو نابود کنه و بالعکس و این به هیچ وجه به معنای بد بودن ضعیف بودن یا چیزای دیگه نیست! صرفا برمیگرده به نوع شخصیت و‌هیچ کس نمیتونه بگه که چه شخصیتی بهترینه چون اساسا بهترینی وجود نداره :)

این از این

اما نگاه تیره و یا به بیان ساده تر افسردگی من ریشه دار و قدیمی بوده و همچنان هست به حدی که بیشتر از زندگی به مرگ تمایل و تفکر داشتم (هنوز گاهی دارم) و اگر بنا به فکر کردن بود نهایتا به غم و اندوه و ناامیدی ختم میشد! و اساسا پرنده ی ذهنم به سمت طوفان و تاریکی میل داشت و این قضیه سالهای سال در من ریشه داشته و داره

اما الان مدتیه که من حس میکنم که دیگه دلم نمیخواد که حتما بمیرم! دلم میخواد زندگی کنم تجربه کنم و لذت ببرم و این شعار نیست این از حال خوب میاد

مدت طولانی ای تحت درمان بودم! روانکاوی و به طور کلی تر رواندرمانی انجام میشد 

من اما نه اعتماد داشتم و نه همراهی و همکاری! بنابراین روند درمان از من یه موجود غمگینتر ساخت که خب با توجه به متد طبیعی هم بود! چون میفهمیدم که بله من مشکلات جدی ای درونم دارم ولی برای حلش تلاشی نمیکردم و البته حق هم داشتم

من به خاطر کم بودن اعتماد به نفسم به دلیل تنهایی مفرطی که از کودکی تجربه کردم و به دلیل نادانی خودم درگیر رابطه ای بودم که با وجود مقبولیت عام از من موجودی بدبخت ساخته بود! شاید عملا هیچ اتفاق بدی رخ نمیداد ولی برای من معضلی بود که حل ناشدنی باقی مونده بود و منو به سمت مرگ هل میداد

من به دلیل بی اعتمادی و‌ نگاه سیاهم که به دلیل ترس ناشی از تربیت و جامعه م با من همراه بود ه سمت روابط مریضی سوق داده میشدم و در تنهایی خودم فقط خودم بودم و فکر مرگ

من به دلیل باور های غلط خرافی از شاد بودن‌ میترسیدم و اگر بخوام صادق باشم هنوز هم کمی میترسم

و من به خاطر همه ی اینها به خودم حق میدم و خودم رو سرزنش نمیکنم و به خودم عشق میورزم و مثل کودکی که داره از ترس و تنهایی گریه میکنه با خودم برخورد میکنم! با محبت و صبر

و راستش بله! بعد از مدتها من دیگه مثل سابق هر شب به مرگ فکر نمیکنم و شاید هفته ای دو بار یا سه بار این کارو بکنم

من دیگه خودم رو برای هر چیزی مقصر نمیدونم و فقط گاهی این کارو میکنم

من دیگه بقیه و خودم رو قضاوت نمیکنم و فقط گاهی این کارو میکنم

و بله! من به خودم خیلی خیلی افتخار میکنم چون برای این چیزی که هستم جنگیدم و دارم میجنگم و بعد از مدتها با ادمها ارتباط برقرار میکنم و راحت میخندم و‌گاهی راحت گریه میکنم و راحت نفس میکشم

و بله :) من دارم به اعتماد به نفس خوبی دست پیدا میکنم

و این روند ممکن نبود مگر با درمان. پس لطفا به روحتون به خودتون و به زندگیتون کمک کنید و اگر توانش رو دارید و حس میکنید که یه جای کار میلنگه درمان رو شروع کنید و صبور باشید

من ممکنه دو ثانیه بعد از انتشار این متن دوباره دچار حملات افسردگی بشم و حتی ممکنه دو روز بعد به زندگی خودم خاتمه بدم چون افسردگی موذی و نامرئیه و گاهی از من قوی تر میشه 

ولی من این حالو تجربه کردم و خوشم اومده و همین باعث شد که بخوام از حالم بنویسم و بخوام ازتون خواهش کنم که برای زندگی کردن تلاش کنید و فقط زنده نباشید!

 همین