یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

نشسته بر صندلی کتابخونه ی ملی دارم شعری رو میخونم که ذره ذره آبم میکنه 

سرفه ی تموم نشدنی امروز رو تباه کرد! نمیشد وسط ادمهای متمرکز نشست و هی با فشار سرفه کرد که! 

من اما نمیدونم دلیل این سرفه رو! میگم شاید به خاطر آلودگی هوا باشه! هوا که چه عرض کنم! دود و خاک و کمی گازهای دیگر!

امروز کلا حس و حال برای درس خوندن و تمرکز رو ندارم گویا 

یاد دیروز میوفتم 

بذار برات قصه ش رو بگم:

 

دیروز طرفای عصر بود که یهو فکری به کله م خطور کرد : باید با دایی تماس بگیرم و حالش رو بپرسم! برای منی که سال به سال به کسی زنگ نمیزنم ـ حالا از بی معرفتی خجالت یا بی حوصلگی ـ عجیب بود اون ایده ی ناگهانی! ولی اون لحظه فقط به این فکر میکردم که باید و حتما باید به دایی زنگ بزنم و حتی به موحد گفتم یادم بندازه شب موقع برگشت از کتابخونه این کار رو بکنم

حوالی ساعت نه شب که داشتم از کتابخونه برمیگشتم با شماره دایی تماس گرفتم و اشغال بود. من اصولا از تلفنی حرف زدن خوشم نمیاد و وقت زنگ زدن به کسی معمولا با شنیدن بوق اشغال خوشحال میشم که بهونه دارم که هی فلانی! من به تو زنگ زدم ولی تو اشغال بودی:)

ولی این بار باز هم تماس گرفتم تا صدای آهنگ پیشواز دایی رو بشنوم (در دل و جااااان خانه کردی.. معمولا به بیت بعدی نمیرسه و جواب میده) ولی به جاش باز هم بوق اشغال شنیدم 

 کمی حس عجیب داشتم ! ولی از ماجرا گذر کردم تا ساعتی بعد که مادر بهم زنگ زد و گفت زن داییت امروز تا دم مرگ رفته و برگشته!

گویا به خاطر حساسیت شدید به ماده ی حاجب حین سیتی آنژیوگافی وارد شوک میشه. فشار ناگهانی افت میکنه به ۵! و بیهوشی برای دو ساعت! تعریف کتابی شوک آنافیلاکسی :)

دایی بیچاره که خودش رو با موتور و دوان دوان میرسونه به بیمارستان و میبینه مینا جانش نزدیک به ایست قلبیه ولی با زور سرم و اپی نفرین برمیگرده! 

حال دایی؟ خراب! لرزان! ترسیده! احساس نزدیکی به مرگ! بیزاری از بیهودگی زندگی!

تماس مادر که تموم میشه بالاخره موفق میشم با دایی تماس بگیرم و خدا رو شکر کنم که گذشت! به خیر هم گذشت! صدای خسته دایی که میگه خیلی بد بود...  

بار قبلی که چنین حس ناگهانی بهم دست داد که باید با کسی تماس بگیرم و احوالش رو بپرسم، روزی بود که صورت پدرم با اسید سوخت. و من بی خبر از همه جا از هزار کیلومتر اونور تر بهش زنگ زدم و گفتم من نمیرم خارج چون اگر برم و چیزیتون بشه چی؟ و بعد بابا با صدایی عجیب بهم جواب داده بود این حرفا چیه به زندگیت برس و من قطع کردم و های های گریه کردم! تازه دو روز بعد فهمیدم دقیقا چند ساعت قبل از اون مکالمه پوست نازنین پدرم توسط اسید خورده شده ولی بروز نداد که نترسم! که جا نزنم!

به موحد میگم بار بعدی که چنین حسی داشته باشم رو نمیخوام... 

میترسم از این احساسات اگاهی دهنده ی خودم 

شاید هم همه اش تصادفی باشه ولی برای منی که باور دارم به نظم جهان، نیست!