آه
تا حالا شده خودت رو در لحظه ای در مقابل تمام اعتقادات و تمام باورهات حس کنی؟ یهو به خودت بیای و بگی این منم؟ منم که اینجا دارم این چیزا رو میگم؟!
من در تمام لحظات زندگیم مخالف بودم با ازدواج سریع و احساسی اصلا با هر نوع کوفتی ازدواج مخالف بودم در یک لحظه دیدم عه! فاصله ی من با ازدواج قریب الوقوع شاید چند تا جمله ست! این اولین برخورد جدی من با ازدواج نبود ولی اولین باری بود که خودم حس کردم دارم شل برخورد میکنم! ترسناک بود و عجیب و نامفهوم! یک ذوق نامفهومی داشتم برای ازدواج! وقتی ازم سوال میپرسیدن در مورد محمد من با ظاهر بی تفاوت و حتی عصبی جواب میدادم ولی با خودم تعارف ندارم و مطمئنم که داشتم لذت میبردم از جواب هایی که میدادم
شاید چون سوال های درستی نمیشنیدم! اینکه باباش چیکاره ست و ماشینشون چیه و فلان و بهمان همه جواب های به شدت دهن پرکنی داشتن!
چیزهایی که در تمام مدت این پنج سال اصلا به چشمم نیومده بود
محمد برای من یه چیزی جز پول و موقعیت بود ولی خب وقتی اینا رو میگفتم خیالم راحت بود
امروز وقتی روبروی ارین نشستم و اینا رو گفتم هر دومون انقدر تعجب کردیم که دعوا شد!
من ازدواج نمیکنم
حداقل نه به این زودیا
ولی متوجه شدم آدمیزاد با شکسته شدن و ریختن باورهاش یه نفس فاصله داره! یه نفس تا انجام دادن چیزی که تموم عمر نکوهش کرده!
آدمیزاد؟ یا ایدا؟
راستش خیلی دلم شکست، خیلی ناامید شدم و خیلی ترسیدم.
آه
- ۰ نظر
- ۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵