یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

با صدای بلند میگه تو‌ کاری از دستت برنمیاد تو این جایی که قانون کاری نمیکنه! 

میگم تو همین کشور عده ای با همین قانون حقشون رو میگیرن و من نمیخوام جایی که حقم ضایع شده ساکت باشم، اصلا حق هم نه! امنیتم چی؟

میگه من میام تهران پیشت میشینم اگه نزدیک شد فلان بهمان!!! 

و من واقعا نمیفهمم که انقدر فهمیدن من سخته؟

 

امروز با صدای جیغ و داد رفتم پایین چون یک خانم داشت داد میزد در مقابل یکی از همسایه ها

این همسایه درگیر اعتیاد و الکل و پرونده و دادگاهه! هر از چند گاهی برای ابراز قدرت و قلمرو رفتار بی منطق و خشن میکنه

و این بار خانم مدیر ساختمون جلوش درمیاد! صندلی پرت میکنه و باقی ماجرا! پایین که رفتم زنگ زده بودن پلیس و وقتی رسید گفت به من ربطی نداره! با اکراه از موتورش پایین اومد و با پوزخند گفت باید برین شکایت کنین

گفتم پس امنیت ما با کیه؟ گفت توضیح دادم

 

خلاصه اون رفت و من زنگ زدم به پدر چون گفته بود در صورتی که این مورد پیش اومد بهم بگو! گفتم چون گفته بود بگو! گفت چرا دخالت کردی؟ گفتم من میترسم. دخالت نکردم! هر دفه میبینه چشم غره میره به من هم

اون سری ماشین گذاشته روی پل پارکینگ بهش میگم بردار میگه تو مال کدوم واحدی! خب الان میدونه من کیم و چیم اگه بلا بیاره سرم چی؟

میگه بلا خواست بیاره من میام ادبش میکنم!!!! 

همین! میگم تا کی میخوای کنارم بشینی ادب کنی؟ من سی سالمه ! ازین سی سال ده سالشو تنها زندگی کردم! اولین برخوردم با ادم عوضی نیس که! 

 

خلاصه یه روز پر از تحقیر و ناتوانی برای زن ایرانی! یه روز دیگه!!!

 

یاد یه جمله ی تلخ تو خاطرات سیاهم میوفتم 

یه بار که کمی بعد از تاریک شدن هوا برگشته بودم خونه، فکر میکنم هفده ساله بودم، بعد از دعوا و تهدید و فلان که البته دردناک بود برای شاید یک ربع تاخیر بابام یه جمله ای گفت که بد سوزوند! شاید هیچ منطقی نداشت! شاید بهش حتی فکر نکرده بود! ولی بد سوزوند و یادم نمیره

گفت: من نگران تو که نیستم که مثلا بکشنت! نگرانم یه بلایی سرت بیارن چمیدونم تجاوز کنن بهت زنده بمونی و من آبروم بره! 

 

حالا من سی ساله! یه لحظه بعد از سیزده سال حس میکنم چقدر دست و پا گیرم که مثلا پدرم برای مراقبت از من باید انقد دردسر بکشه!!! فقط یه لحظه این فکر میاد و من بعد میگم چقدر رفتار بهتری میتونست داشته باشه و نداشت! هنوز هم با اینکه آرومتر شده و «پدر»تر شده نداره...

 

به موحد میگم میگه همه نمیتونن کامل باشن اونم بلد نیست چی بگه! اونم بار اولشه زندگی میکنه و ...

 

فکر میکنم پس چرا من بلدم چی بگم؟ بلدم اگر دختری که بهش توهین شده و نگران امنیتشه از راه محترمانه و قانونی میره جلو پشتش دربیام مثلا فیزیکی درگیر شم ولی حداقل بهش بگم! بگم که:

دخترم از حقت دفاع کن ولی قول بده مراقب خودت باشی و هر کمکی و مراقبتی از من خواستی بگو. من پشتتم و خیالت راحت باشه 

درسته هیچی درست نیست ولی تو راه درست رو برو!

 

وسط حرفام بهش گفتم: بابا بهت گفتم چون گفتی بگو وگرنه نمیگفتم! گفت خوب کردی حالا بهش زنگ میزنم ولی تو دیگه نرو هرکاریم کرد یهو درو باز نکنیاااا

میگم چرا فکر میکنی من یه احمق بی مغزم؟ چرا اصلا من رو به این دنیای وحشی بی رحمت اوردی که بخوای قل و زنجیرم کنی و تو سری خور بارم بیاری؟ 

داد میزنه چرا نمیفهمی من میگم فلان ....

 

دیگه مهم نیست که چی میگه! مهم نیست مامور قانون پوزخند میزنه و با تحقیر میگه هیچ کاری نمیتونین بکنین! مهم نیست بابام بترسه که دختر قشنگش خط بهش میوفته و رو دستش میمونه با بی آبرویی! 

هیچی مهم نیست

 

چون من درسامو گرفتم.