یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

در راه برگشت از سفارت داشتم فکر میکردم که انگار دارم خودم رو برای یک عمل جراحی بزرگ و سرنوشت ساز اماده میکنم! هر مرحله که پیش میره، در عین ترس و ناامیدی از نتیجه، امیدی کم‌سو ته دلم جون میکنه که شاید هم خوب بشم!

همزمان چندین کیلومتر اونورتر مراسمی بر پا بود:

چهلم مادربزرگ بود. انگار هم خیلی گذشته و هم نگذشته از این روزهای بی‌او!

مثلا هنوز هم میتونم هر وقت که بخوام شماره‌ی خونه‌ش رو بگیرم و بشنوم که با اون صدای پیرگونه به جای سلام بهم میگه:

حالت خوبه ننه؟!

 

 

وقتیکه منتظر بودم کارم تو سفارت انجام شه از پنجره‌ی جایی که به مسخرگیِ تمام، خاک کشوراسترالیا محسوب میشه،  داشتم به خیابونی در تهران نگاه میکردم و فکر میکردم چه جالب که مرزها رو میشه همینقدر مسخره و ساده نادیده گرفت و نمیگیریم...

من این روزها در خواب و رویام! بیشتر روزهام رو در تهران به گشت و گذار میپردازم 

راه میرم و سعی میکنم به خاطر بسپرم و فراموش کنم! و چه سخته این کار

مثل روزهای آخرم در بندر! که هیچکس قدر خودم نمیدونست من دیگه هیچوقت برنمیگردم به این شهر...

من همیشه رفته‌ام! در رفتم به واقع! از شهرم رفتم بندر که فقط فرار کنم!  و بعد از بندر فرار کردم به همون شهر که فقط توی بندرعباس نمونم و نمیرم از حجم خاطرات!  و بعد از اون شهر فرار کردم به تهران و حالا در بزرگترین فرارم میخوام از کشورم فرار کنم

برای آدم فراری، هر فرار یه تجربه میشه که فرار بعدی رو بهتر ترتیب بده! 

من فکر میکنم قراره پخته ترین فرار عمرم رو داشته باشم! 

 

این روزها واقعا قلبم کشش تحمل خاطرات رو نداره! گاهی میخوام زودتر برسه روز رفتن!

تا دیگه تلفن زدن به خونه مادر ثریا از نظر عملی ممکن نباشه!

دیگه بغل کردن خیلیا به صورت واقعی ممکن نباشه! 

ینی از نظر فیزیکی و عملی نشدنی بشه! چون من دورم! از محل دورم!

 اونوقت شاید با نشدنش بهتر کنار بیام!  چون مجبورم که بیام

میخوام برم ازشون! ازشون میرم و شاید دفن بشن جایی خودمم یادم بره قبرشونو! 

مزاری بسازم از همه چیزهای دوست داشتنیِ تموم شده در یک جای دور! مثل قبرستانی که مادربزرگم در اون دفن شده

جایی که حتی اگه دنبالش هم بگردی به سختی میبینیش

الان حالم حال کسیه که عزیزش رو تو باغچه خونه ش خاک کرده و هر روز که از کنار مزارش رد میشه یه بار دیگه از دستش میده و براش زار میزنه

حالا میخواد در اقدامی احمقانه خونه ش رو عوض کنه :) 

چون

من ادم زیست با خاطرات نیستم

من باید فرار کنم

هر چند سال یک بار فرار کنم و برم و برم و برم