میگه:
حسابی برا خودت دکتر شدیا! فکر نمیکردم بعد تموم کردن عمومی دیگه هیچ کاری با پزشکی داشته باشم! فک میکردم میری دنبال هنر! زندگی واقعا عجیبه!
کی باورش میشد من روزی ده ساعت بیام کتابخونه؟ بشینم پای منبر اساتید پزشکی! درس بخونم! مرور کنم! تست بزنم!
همزمان کلاس زبانمو با معلم بدقلق دیوونم ادامه بدم! مشقامو بنویسم! برنامه ریزی کنم برای هر چیز کوچیکی!
کی فکرشو میکرد واقعا؟
این روزا تموم سعیم اینه که چشم و گوش بسته باشم :) به هیچی فکر نکنم! هیچیو به اتاق ذهنم راه ندم! فقط برم جلو
درس بخونم
درس بخونم
درس بخونم!
فک نکنم به آدمای عزیز! فقط به اونایی فک کنم که میخوام ازشون دوووور و دووووورتر بشم!
فقط به رفتن فک کنم!
این روزای من گره خورده با کتابخونه ملی
با حیاط با صفاش
دیدن گاه و بیگاه سروش صحت!
حرف زدن با گربه ها مخصوصا اونی که شبیه هیتلره :))
این مکان برام عزیز شد کم کم!
دوست داشتنی و زیبا
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۷:۲۹