یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

بهش میگفتیم باباجون! نمیدونم اول کی بهش گفته بود و از کجا میومد این اسم، ولی ما بهش میگفتیم باباجون! البته ب و سین بهش میگفتن بابا الله! چون اسمش اکبر بود و تو اذان هی میگفتن الله اکبر این بچه ها فکر میکردن باید بهش بگن بابا الله و تا آخر بهش میگفتن بابا الله! ب و سین اولین نوه هاش بودن و مثه جونش بودن! 

باباجون پدربزرگم بود. ینی بابای مادرم؛ توی یه شهر دیگه زندگی میکردن و ما همیشه عیدا بیست روز و هر تابستون بیست سی روز و هر تعطیلی که پشت سر هم میوفتاد میرفتیم شهر اونا! پیش باباجون و مادربزرگم که بهش میگیم مادر

باباجون عین پدر بود! واقعا واقعی. بهمون چیزای خوب یاد میداد بچگی و شیطنتمونو تحمل میکرد مثلا فک کن بیست تا بچه تو خونت هی بدوعن :))) تازه اگه کسی دعوامون میکرد اون پشتمون بود عیدی میداد خوراکی میخرید و دریای محبت بود! چقدر حرف زدنش شیرین بود، وای که چه آدم بی نظیری بود 

من همیشه نصفه شبا پا به پاش بیدار میموندم! اخه از وقتی بازنشسته شده بود دیگه شبا بیدار بود و جدول حل میکرد تلویزیون میدید و کارای اینجوری! منم باهاش جدول حل میکردم خیلی کیف داشت چراغ مطالعه روشن میکردیم و اروم و اروم حرف میزدیم که بقیه بیدار نشن! 

آخرین باری که دیدمش بهمن ماه سال ۹۱ بود :) دو روز قبل مرگش، حالش خوب نبود صورتش قرمز بود و ورم کرده ولی میخندید و شاد بود، من باهاش خدافظی کردم ولی دوباره برگشتمو بوسیدمش! به مامان گفتم باباجون حالش خوب نیستا نمیخوای ببریمش دکتر؟ ولی ما که وقت نداشتیم! داشتیم برمیگشتیم شهرمون... لعنت به ما که وقت نداشتیم 

مامان گفت دفعه ی بعد حتما و دفعه ی بعدی وجود نداشت. و من دیگه باباجونو هیچوقت ندیدم...

روزی که رفت رو خوب یادمه! هیچوقت جزئیات لعنتیشو یادم نمیره ولی اینجا نمینویسمش! 

خلاصه جای باباجون تو قلب و زندگی من بیشتر از یه پدربزرگ بود! اون‌ معلمم، دوستم و پدربزرگم بود؛ و از وقتی که رفت اوضاع خیلی بهم ریخت و جای خالیش روی تخت اون خونه انقدر هممونو عذاب داد که دیگه خونه رو عوض کردیم

ولی اوضاع هنوزم بهم ریخته ست و جای خالی اون توی خونه ای که حتی یه بار پاشو نذاشته هم حس میشه :))

کاش آدمای شبیه به باباجون تعدادشون بیشتر بود

و ای کاش انقدر زود ترکمون نمیکردی باباجون!