هر سال وقت تولدم یه غمِ نمیدونم از کجا اومده، صاف میشینه وسط قلبم و لنگر میندازه به دیوارههای گوشتالوش!
اولا فک میکردم چون دارم بزرگ میشم ناراحتم! بعدنا گفتم شاید چون دارم پیر میشم ولی مثه بقیه عاقل و آقا و بزرگ نمیشم اینجوریه! حالا هر دلیلی که داره روز تولدم روز شادی نیست!
دیشب خواستم به یه سال گذشته فکر کنم؛ ولی یه نیروی خیلی قوی جلوی چشمِ فکرمو محکم گرفته بود! اجازه نمیداد هیچیو ببینم، عجیب بود، یه خستگی عمیق حس کردم و بعد بیخیال یادآوری شدم.
انگار که بترسم از گذشته ای که همیشه درگیرشم و همیشه آثارشو تو تک تک ابعاد زندگیم به وضوح شاهدم.
مدتیه تراپی رو رها کردم ولی میدونم که بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم! راستش میترسم! از غمی که در طول دورهی درمان گریبانمو میگیره و سختی هایی که ممکنه متحمل شم.
ولی قول میدم فردا زنگ بزنم و وقت بگیرم برای ادامه درمانم! از کارایی که دارم میکنم و میدونم غلطن وحشت دارم و این وحشت به ترسم از تراپی میچربه!
چند روز دیگه تولدمه :) درسته که دوست ندارم گذشته رو مرور کنم ولی یک سال گذشته برای من سالها «علمِ به خود» هدیه کرده!
تامام
- ۰ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۳۶