امروز تو حموم وقتی داشتم به عادت معمول پادکست موردعلاقمو گوش میکردم و نشسته بودم پا در آب خیلی گریه کردم! برای زندگی ای که دیگه هیچوقت نمیتونم داشته باشم
برای گشتن و شعر خوندن و فارغ از روز و روزگار بودن راستش آره یه درصدش برای جاییه که توش زندگی میکنیم
این که همش امید دارم یه روز خوب بیاد! حتی همین الان! با همین مردم خودخواه و نفهم :)
ولی درصد بیشترش به من برمیگرده و ترسایی که ولم نکردن و نمیکنن!
دو روز پیش که راس ساعت ۱۲ و بیست و شش دقیقه توی ماشین تو پارکینگ خونه فهمیدم قیدمو زدی... فهمیدم با وجود همه ی علاقه ی قشنگت دیگه نمیخوای صدامو بشنوی... دیگه نمیخوای برام بخندی راستش خیلی سختم شد.
هر بار که یکی اینجوری دلشو ازم پس میگیره یه تیکه از دلم نکروز میشه و میوفته!
الان دارم ایرانه خانم نامجو رو که خیلی دوسش داری گوش میکنم! من هر وقت که نامجو گوش کنم از اون روز که بهم گفتی عاشقشی تا آخر عمرم تو میای تو ذهنم! نامجو برای من ینی تو! ینی اون تا صبح حرف زدنا بی اونکه بفهمی زمان گذشته! اون کله سحر دریا رفتنا و اون چیزا که خیلی زیادن و ...
تو هم که ایرانه خانم گوش میکنی یاد من میوفتی! مطمئنم! ولی من نه سر میخوام نه هیچ چیز دیگه ای همون روزم که گفتی از من کاری برات برنمیاد گفتم تو بمون! موندنت بهترین کاره ولی تو عهد ناگفتمونو شکوندی! عاشق شدن نداشتیم
عشق عین گردباد میمونه میاد و همه چی رو میبلعه تو شکم گردالیش! این <همه چی> تموم چیزیه که من دوسش دارم؛ دوستی مهم ترینشه! چرا نمیشه بی اینکه تن داد به این گردباد زندگی کرد؟
من چرا انقدر از این گردباد میترسم؟
چرا این گردباد اصلا گردباده؟
میدونم که شب را تحمل کردهای بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشی ولی دست من نبود!
- ۰ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۹