شونزدهم مرداد نود و شش:
اولین مورنینگ پرزنت زندگیم چیز ترسناکی بود! روز قبلش میدونستم که ممکنه مریضم بره بالا ولی نمیدونستم که قطعا میره بالا؛ اونم مریضی که دقیقا ده دقیقه قبل از اتمام شیفت من، تو سرویس بستری شده بود. راستش دونستنم از اون دونستنا بود که ته دلم میگفتم نه بابا! مگه میشه اینقدر بدشانسی :) و تهش به اون مظلوم نماییای که برای خدا میکنم امید داشتم
مریضم چیز سختی نداشت؛ یه مرد ۵۲ ساله دیالیزی بود که صفاقش عفونت کرده بود، از زنش که پرسیدم گفت عفونت صفاق و من نپرسیدم توی لعنتی از کجا میدونی اصلا صفاق چیه!
زن و شوهر بانمکی بودن! عشق میبارید ازشون :)
وسطای گرفتن شرح حال گفت شوهرم هوس پیتزا کرده! میتونه بخوره؟ چشمام چهار تا شد! اینترن گفت نخوره بهتره!! ولی من از حرص نتونستم ساکت بمونم گفتم خانوم فشار خون شوهرتون ۱۷۰ روی ۱۰۰ه!! پیتزا!؟ زن گفت آخه دوست داره دیگه :))) آخرشم زنگ زد به رضا سفارش یه پیتزای اجق وجق داد :)
حدود یک ساعت بالای سر مریض بودم و کامل ترین معایناتو براش انجام دادم! انقدر کامل که آخرش زنش به تخت کناری گفت آدم توی بیمارستان احساس امنیت بیشتری میکنه! و من ته دلم کلی ذوق کردم و به زنش گفتم خوشحالم که اینو میشنوم :) وظیفمونه!
خلاصه این بود مریض ما
صبح که رو بورد سالن مورنینگ اسم و مشخصات مریضمو دیدم، وای! از حالم نگم برات :) بد بودا! سوزناک و بد بود! ولی ته دلم بازم به اون مظلوم نمایی امید داشتم!
مریضای روی بورد دونه دونه معرفی میشدن
مریض من شماره ی نه بود!
رسید به یه مریض نسبتا سخت که دکتر دال گفت استیودنتش کیه؟ دوزاریم افتاد که این امروز به قصد کشت اومده! اون مریض استیودنت نداشت! گفت خب اینترن بره بالا! اینترن رفت بالا و من دعا میکردم که طول بکشه و نکشید
دکتر دال نامرد گفت کوتاه و مختصر بخون و اینترن با سرعت نور؟ نه بیشتر از نور تمومش کرد!
دیگه مطمئن بودم این سرعت در پرزنت کردن برای اینه که حداقل یه استیودنت رو ببره بالا و با توجه به بورد اون استیودنت بخت برگشته من بودم :) و شروع به لرزیدن کردم اما تو دلم میگفتم آیدا! تو خوبی بهت قول میدم چیزی نشه! تو مورنینگ به همه گیر میدن، اینکه چیزی نیست، تو میتونی!
و در همین حال از کناریم میپرسیدم موهام خوبه؟ قیافم خوبه؟ رنگم نپریده؟ :)
مریض هشتم به طرز باورنکردنی ای هیچ نکته ای برای ارائه نداشت :/
و بالاخره مریض نهم! مورد عفونت صفاق یا پریتونیت! دکتر دال با صدای ناقوسیش گفت استیودنت این مریض کیه؟! لطفا بیاد بالا!
حتی یادم رفت بسم الله بگم! پاشدم از جام و ذهنم خالی تر از خلأ بود!
پرونده مریض رو از اینترن گرفتم تو مسیر رسیدن به تریبون اصلا سرمو بالا نیوردم تا وقتی پشت تریبون قرار گرفتم و با کسب اجازه شروع کردم.
آی دی مریض رو خوندم! دکتر دال گفت صداتون ضعیفه تو میکروفون لطفا.
اولین برخوردم با میکروفون بود!
خوندم: chief complaint (شکایت اصلی) مریض عفونت صفاق!
دکتر دال: عفونت صفاق؟ ینی مریض وقتی اومد گفت من عفونت صفاق دارم؟
آیدا: بله، استاد به مطب اتند مراجعه کرده بودن و مطلع بودن از بیماریشون
دکتر دال خطاب به دکتر ت: دکتر شکایت مریض عفونت صفاق بود!!!!
دکتر ت از بالای عینک نگاهی بهم کرد :
خانوم دکتر شکایت اصلی عفونت صفاق؟
آیدا : مریض خودش ...
دکتر دال با عصبانیت: من کاری ندارم به این چیزا مریض مگه میدونه پریتونیت چیه که بیاد بگه اصلا! اینترن این مریض کیه؟ خیلی زشته استیودنت ندونه chief complaint مریض رو چجوری بگیره! باید بهشون یاد بدین!
دکتر میم دلش سوخت با خنده و آرامش بهم گفت خانوم دکتر شکایت اصلی؟
گفتم دکتر دل درد داشتن... گفت خب همینوووو بگو ولی دکتر دال ول نمیکرد! به شدت سعی در اثبات بی سوادی من و همچنین کارآمدی طرح جدیدش (پرزنت کردن استیودنتا) داشت :|
اینترن اومد! دکتر دال همینجوری دعوا میکرد و من همینجوری پوست لبمو میکندم! اینترن تو گوشم گفت خب رنگ مایع دیالیزش عوض شده دیگه، دلش درد میکنه دیگه! شیطونه به من میگفت بهش بگم تو یکی خفه شو از رو شرح حال من نوشتی خودتم :/
دکتر دال گفت پچ پچ نکنین این پچ پچا رو باید قبلا میکردین! و گمونم چند نفری خندیدن! ایکبیریا :/
با تموم شدن دعواهای دکتر دال و پوست لبم (!) و با نگاهی به دکتر میم ادامه دادم!
PI (بیماری کنونی) بیمار رو کامل با صدای رسا و کمی لرزون خوندم! یک آن سرمو بالا گرفتم وقتی جمعیت رو به رومو دیدم ترسیدم! ذهنم خالی شد سریع سرمو پایین انداختمو سعی کردم تمرکز کنم و به سختی موفق شدم! سرمو دیگه بالا نیوردم :)
نمیدونم از رنگ پریده و صدای لرزونم ترسیدن یا اینکه واقعا شرح حالم کامل بود :/ ولی هرچی که بود دیگه چیزی بهم نگفتن
ولی حالا از حق نگذریم شرح حال خیلی خوبی بود :(
شرح حال که تموم شد نوبت به دکترا و نظراتشون رسید و من اون عقب با سر پایین بدون هیچ نگاهی به جمعیت وایسادم تا وقتی تموم شد و دکتر دال اجازه مرخصی داد! نشستم کمی آب خوردم ولی لرزشم تموم نمیشد حرص میخوردم و به خودم و مریض بدبخت فحش میدادم!!
رفتم بیرون یه هوا خوردم راستش میخواستم دیگه برنگردم داخل ولی با خودم فکر کردم اگه ضعف نشون بدم بد میشه برگشتم و دیدم دوستمم اون بالاست و چقدر هم داغونش کردن و چه گیرای ملا نقطی ای بهش دادن بماند!!!
مورنینگ که تموم شد رزیدنت ارشد بهم گفت آفرین خیلی خوب بودی
نترس اولش همینه آدم pale (رنگ پریده) میشه غش میکنه ضعف میکنه ولی تهش شماها بهتر از بقیه بار میاین :)) ولی من تو دلم خیلی یواش به اونم فحش دادم :/
خلاصه با رنگی پریده و زانوانی لرزان به بخش برگشتیم!
در حالیکه درون من یه آیدا خانوم پرزنت کرده متولد شده بود که به خودش قول داده بود دیگه وقتی یکی اون بالا تحت فشاره بهش نخنده و قضاوتش نکنه :(((
بوخودا!
- ۰ نظر
- ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۷