Crisis
یهو همه چی پیچید تو هم!
من درگیر سرطان عمو شدم
بعد کتابخونه بود! با اون پسر اورولوژیسته به نتیجه نرسیده بودم ولی دام میخواست یه بارم که شده ببینمش
کشیک بود و رفتم دم بیمارستان که صرفا ببینمش
دیدم عمه و پسر عمه م وایسادن و فهمیدم عمو قراره تو این بیمارستان بستری بشه
خجالت کشیدم
خیلی زیاد! من درگیر چی بودم در حالیکه عموم داره میمیره!
دایی مهدی امروز رفت اتاق عمل خدا رو شکر خوب پیش رفت
پرواز آرین چهارشنبه بود و سر جریان مو. شک و اینا کنسل شد که قراره فرداشب باشه به جاش
مامان و بابا دارن میان تهران
من گیجم
دست و دلم به درس نمیره
حس میکنم قراره موفق نباشم تو این امتحانای پیش رو
خسته م
میترسم از روزی که پیش مادر پدرم نباشم و کارشون بکشه به بیمارستان
میترسم از روزی که ایران نباشم و خبرا رو دنبال کنم که هر لحظه ممکنه جنگ شه
از خیلی چیزا میترسم
حالم بده!
دلمو نمیدونم به چی خوش کنم
رزیدنت اورو همچنان در جریان زندگیم هست
ازش خوشم میاد
حرف زدنش قیافش هیکلش
ولی میترسم بهش جدی فکر کنم
میترسم بد بخوره تو پرم دوباره :)
هرچی فال میگیرم حافظ میگه دل نبند! نمیدونم دیگه شاید ادامه دادنش حماقت باشه
ولی بودنشو دوس دارم
همین
- ۰۳/۰۷/۱۲
از بودنش لذت ببر