زایش
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ب.ظ
زایمان پنجمش بود قاعدتا باید خیلی آسونتر از اینا زایمان میکرد ولی دردش زیاد بود و بچه ش راحت پایین نمیومد بالاخره بعد از کلی آمپول فشار زدن سر بچه مشخص شد. رزیدنت سرشو گرفته بود بالا و پایین چپ و راست! حیرون بودم که چطوری جرات این کارو پیدا کرده اخمالو و بداخلاق بود قبلشم به من گفته بود ببین سرم مریض چرا نمیره و من دیدم و گفتم خون توشه گفت خب درستش کن گفتم بلد نیستم خانوم دکتر! گفت خب برین بیرون اگه کاری بلد نیستین و ازین حرفا :/
خلاصه سر بچه با هزار درد و بدبختی خارج شد. بچه بی حال بود بند ناف دور گردنش بود و یکم هوا بهش نرسیده بود و کبود شده بود
ولی خب خدا رو شکر زود درش اوردن
دختر بود :) مادرش گفت اسمشو میذارم ریحانه.
اولین بچه ای که به دنیا اومدنشو دیدم نبود ولی خب اولین کیسی بود که اینقدر درگیرش شدم. پروسه ی زایمان و تولد عجیبترین چیزیه که تا به حال دیدم
عجیب و با شکوه
خوش اومدی ریحانه کوچولو
پ ن: از درد و جیغ و ناله ی مادرا توی زایشگاه هرچی بگم کم گفتم! جانکاهه! مامانتونو خیلی دوس داشته باشین
پ پ ن: یکی از خانومایی که توی زایشگاه کار میکرد حامله بود، به هستی میگم چه جراتی داره با وجود اینکه هر روز این پروسه ی ترسناک و دردناکو میبینه حامله شده! بعدم میگم من که حداقل ده سال باید طول بکشه تا یادم بره و بخوام حامله شم :))
پ پ ن: زایمان کردن مدیریت فوق العاده ای میخواد! با این همه امکانات هنوز گاهی همه هول میشن، به مادربزرگم فکر میکنم که چجوری چهل سال پیش بعد از فارغ التحصیلیش رفته یه شهر دور و شده مامای اونجا! دست تنها! و تازه میفهمم که چرا هر کدوم از اون زنایی که زایمانشون رو انجام داده وقتی میبیننش دستشو میبوسن و بعد از این همه سال هنوز برای همشون عزیزه.مادرم میگه نصفه شبا که میرفته و گاهی فرداش برمیگشته رنگ به رخ نداشته! زن قوی :) یادم باشه این بار منم دستشو ببوسم!
- ۹۷/۰۷/۲۵