فک میکنم اینکه انقد خسته م و بدنم میخاره از لنفوم نباشه؟ pms م شاید برا اونه! استرس، شاید برا استرس امتحانه! شاید برا غذا نخوردن و نخوابیدنه... چقد دلیل به جز لنفوم هست ولی مغز روانیم هی تنه میزنه لنفوم چک کن لنفوم چک کن cbc بده، قراره بعد این همه زحمت با درد بمیری...
دیوونه شدم انگار
دیشب همون یکی دو ساعتی که خارش نداشتم و خوابم برد، خواب دیدم یه عالمه هواپیما تو اسمونه، سیاهی شب پر از نقطه نقطه های روشنه، همونایی که اون دوازده روز میدیدیم و فک میکردیم کجا خورد؟ مال ماست؟ مال اوناست؟
بعدی کجاست؟ ما نباشیم؟ عزیزامون؟ مردممون؟ ...
تو همون خواب گفتم خب نباید زیر پنجره خوابید پاشدم رفتم رو مبل تو هال خوابیدم :)))) یادم نمیاد این کارو واقعا کردم یا تو خواب انجامش دادم؟!!!!!
هفته دیگه این موقع امتحانمو دادم! یا خوشالم یا خیلی داغون و ناراحت! یا تهشه یا شروع یه استرس بدتر! دوباره امتحان دادن...
این روزا خیلی بدم ولی وا ندادم
هرچی بشه هم وا نمیدم مطمئنم
باید بگذرونیم دیگه
به قول یکی که میگفت باید صد تا خوشی رو با صد تا غم تجربه کرد! اگه نکنی زندگی نیس که اسمش!
دیشب یاد زیرزمین خونه باباجون و مادربزرگم افتادم.
بچه که بودم مثلا پنج شش ساله، مادربزرگم با لهجه یزدیش برام قصه ی ماه پیشونی رو تعریف میکرد :)
تو ورژن مادربزرگ من، زن بابای ماه پیشونی مجبورش میکرده که نخ بریسه! اونم میرفته بالای یه چاهی و میریسیده، یه روز که نخش میوفته تو چاه، از ترس زن بابا میره تو چاه! چاهی که خونه دیو بوده!
به اینجای قصه که میرسید من خیالباف فک میکردم زیرزمین خونهشون همون خونهی دیوه! چند باری که با بزرگترا رفته بودم خیلی خوشم اومده بود! هم میترسیدم هم دوستش داشتم! بوی نا میداد ولی یه عالمه چیز بود که میشد فضولی کرد دربارشون! و یه عالمه کاغذ برای نقاشی!
تو قصه خونهی دیو خیلی بهم ریخته بود! ماه پیشونی که فک میکنم OCD داشته :) شروع میکنه به تمیز کاری،
مادربزرگم برای طولانی تر شدن قصه و ساکت موندن ماها کلی جزییات این تمیز کاری رو میگفت، طاقچه رو تمیز میکنه، ظرفا رو میشوره، گردگیری میکنه وقتی داشته جارو میزده دیو سر میرسه! ماه پیشونی قصه مثل اینکه کلا دل نترسی داشته اول یه جیغی میزنه ولی بعد میگه خب دیوه دیگه این اداها چیه!! دیوه میگه تو اینجاها رو تمیز کردی؟ اونم با تته پته میگه بعله!
دیوه خوشش میاد! میگه خعل خب! برو دست و روت رو بشور فقط دختر حواست باشه، آب قرمز که اومد بذار رد شه بره، آب آبی هم بره، آب سفید که اومد دست و روتو بشور! ماه پیشونیم اطاعت میکنه و فلنگ رو مینده
وقتی میرسه خونه یه کتک حسابی از زن بابا میخوره، تازه بیشتر از همیشه! چون این دفه از همیشه خوشگلتر شده بوده! یه ماه وسط پیشونیش دراومده بود و نورررر
بعدم هم باقی ماجرا و رفتن خواهرناتنی بدجنس برای دراوردن ماه تو پیشونیش و الی آخر
مادربزرگم وقتی به اوج و پایان قصه میرسید لهجه ش بیشترم میشد چون انگار خودشم هیجان زده بود از اینکه چند لحظهی دیگه، شاهزاده قصه ماه پیشونی رو نجات میده :)
شاهزاده داشته دنبال ماهپیشونی میگشته، و نامادری بدجنس بهش نمیگفته که دختر بیچاره رو توی تنور زندانی کرده
ولی یهو خروس جای ماه پیشونی رو میگه
میخوند از قول خروس قصه:
بی بی به تنور و سنگ مرمر به درش
پالون خر بالاترش
قوقولی قوقو
آخ! چه دلم تنگ شد برات ثریا خانم، برای دستای کوچولو و پر رگت! برای چشمای شیطونت که از بین اون همه چین و شکن تا روزای آخر میدرخشید، برای قد و قامت کوچولوت و پاهایی که از لبه تخت و مبل آویزون میموند و تکون تکونش میدادی عین یه بازی:)
هرچند جای بهتری هستی، بی درد و محنت
کاش حواست به من باشه این روزا
خیلی دلم میخواد مثل ته قصه ماهپیشونی منم نجات پیدا کنم و خوشبخت شم و تو با اون صدای گرمت بگی:
و بعد، اون تا به ابد به خوبی و خوشی زندگی کرد
- ۱ نظر
- ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۱۴:۲۹