نهم
امروز صبح چند دقیقه تونستیم با علی حرف بزنیم! بابا باز مسئله رفتن من به ارمنستان رو مطرح کرد و من طی یه تصمیم آنی گفتم من میخوام با کسی که دوستش دارم و اسمش موحده ازدواج کنم
فکر میکردم داد و بیداد بشه ولی خیلی خوب برخورد کردن
مامان از خوشحالی رو پاش بند نیست
بابا هم نشون نمیده ولی حداقل مطمئنم هیجان زده ست
ولی میترسم خودم
نمیدونم چی درسته چی غلط
مامان میگه باید توکل کرد و پا رو زد به آب
ترسیدن چیزی در پی اش نداره
اوضاع مملکت هر روز داره بدتر میشه
فکر میکنم این اوضاع پیچیده تر و طولانی تر بشه
گیر افتادم
دلم برای کتابخونه ملی و درس خوندن خیلی تنگ شده :)
شما چه خبر؟
- ۳ نظر
- ۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۱:۳۱