هرگز نمی توان گل زخم های خاطره ای را ز قلب کند
که در این سیاه قرن بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار کوچک تر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد
.....
نصرت رحمانی عزیز، شاعر محبوب روزهای ۲۹ سالگی من شده ای
چه تلخ و واقعی میگی از روزمرگی و دچار زندگی بودن
راست میگی که ما اتفاقی هستیم که افتادهایم :) باران که ببارد...
....
بهش میگم عمیق و بسیار زیاد تنهام
بهش برمیخوره که من حتما یار خوبی نیستم
میگم فراتر از اینهاست، و من «کنار» میام
میگه تا کی؟
میگم تا زمانی که باشم
نمیگم که جونم داره بالا میاد از این حس دردناک و زیبا که هر روز پخش میشه تو وجودم، مثل جوهر در آب داره همه چیز رو به رنگ خودش درمیاره
نمیگم چون اون نمیخواد اینو بشنوه، اصلا گفته من یار خوبی نیستم که بهش بگم نههه هستی ولی من امشب جون دفاع از دیگری رو ندارم :) امشب من خسته و تنهام
و ای داد که مردم میترسن از آدمی که تنهایی رو دووم میاره! میترسن از اینکه جایی نداشته باشن دیگه، غافل از اینکه هرکی جای خودش رو داره
تنهایی محترم هم جای خودش رو داره
دوست عزیزی که به من میگن چون همه رو روندی حالا دوستت شده! و چرا کسی نمیپرسه چرا روندی؟ چرا خواستی رفیق شفیقت تنهایی باشه تا من جواب بدم
چون من حقیقت رو طلب میکنم و دروغید شما! و تنهایی نهایت واقعیت زندگیه :)
- ۰ نظر
- ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۱