اتفاقی داشتم کتابخونه رو مرتب میکردم که یه کتاب کوچیک برام غریبه به نظر اومد
حدس زدم از هدیه هایی باشه که تو برام خریدی
راستش من زیاد دم پر چیزایی که برام خریدی نمیرم
دستبندی که گرفتی رو دست نمیکنم
عطری که گرفتی رو نمیزنم
کتابایی که گرفتی ورق نمیزنم
ولی همشون رو جلوی چشمم نگه میدارم
من از این که اینجوریم میترسم
تو که خوب میدونی ترس همیشگی من و دوست همیشگی من تنهایی بوده
کتاب کوچک در مورد تائوعه.
اولش نوشتی: تقدیم به آیدا، امروز که قراره ببینمت. دی ماه ۱۴۰۲
کتاب رو خوندم و راستش ازت خجالت کشیدم
شاید هم خجالت نبود
من نمیدونم کجای زمان تو رو گم کردم. من فقط میدونم خستهم و ترسیده! از تلاش کردن و نرسیدن
از آبهایی که سرابن! از با کسی بودن و تنهاتر شدن ترسیده م.
ته دلم گرمه که اگه دارم میرم جایی که غریبه، آشناترین آدم غریبه ی زندگیم هم قراره اونجا باشه.
خدا رو چه دیدی شاید استرالیا سرزمین آرزوهای محقق باشه...
- ۰ نظر
- ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۵۲