یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

توی راهی که بیشتر از همیشه شلوغ بود به این فکر کردم که توی این یک سال اخیر هیچوقت اینقدر احساس خوب نداشتم و چقدر خوب که انتخاب کردم تا مورد رواندرمانی قرار بگیرم! و چقدر خوب که به مرحله ای رسیدم که با رواندرمانگرم ارتباط خوبی دارم و راحت باهاش حرف میزنم!

طبق معمول کمی دیر رسیدم

خیلی هم معمول نبود! از وقتی دیدم جلسات به جای ۶ ساعت ۶ و ربع تا ۶ و بیست دقیقه شروع میشن منم هر روز دیر میرسیدم 

وارد که شدم به منشی گفتم دیر کردم؟! گفت بله بیست دقیقه! 

سریع وارد اتاق آخر شدم! سلام کردم گفتم ببخشید من بازم دیر اومدم جواب سلاممو داد و گفت خوبیییین؟ گفتم ممنون شما خوبین؟ گفت بله 

گفت چه خبر حالتون چه طوره؟ و من خب شروع کردم از روزم گفتم از فکرام گفتم از سوپر ماریو گفتم از پ گفتم و اون بهم گفت خوشحاله که میبینه اینقدر برای خودم ارزش قائلم! لحظاتی که سکوت میکرد هی بیشتر و بیشتر میشد! میدونستم این حرکتش یعنی خودش هم فکرش درگیره و داره فکر میکنه ولی سعی میکرد به حرفام گوش کنه! نیم ساعت که گذشت حس کردم بی قراره! کلافه ست! ولی به روی خودم نیوردم! بین حرفاش گفت هر وقت به مشکل بخوری هر جای دنیا رواندرمانگر هست و میتونی به خودت کمک کنی من یکم ترسیدم ولی خب حرف رو زود عوض کردم و باز از خودم گفتم تا جایی که چند ثانیه سکوت برقرار شد! توی صندلیش فرو رفت با یه لبخند بهم نگاه کرد دقیق و متمرکز مثل همیشه گفت من دارم از این شهر میرم! باورم نشد! گفتم چی؟ گفت اره دارم میرم و روند درمانمون نمیتونه ادامه پیدا کنه! دنیا خراب شد روی سرم! سرمو پایین انداختم و اشک رو کنترل کردم که نباره! بهم گفت چه احساسی دارید پیدا میکنید؟ گفتم غمگینم خیلی هم غمگینم و بعد باز مدیریت اشک! 

چند ثانیه سکوت و بعد گفت من نمیرم! ولی با این حال نمیشه که درمان رو ادامه بدیم! سریع سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ گفت نمیتونید حدس بزنید؟ به حلقه ش نگاه کردم! حدسمو پس زدم و گفتم نه! گفت خب خودم میگم، من از شما خوشم اومده...

سکوت! لال شدن! متعجب شدن! حس گناه! حس تنهایی! همه باهم

گفتم فکر کردم شما متاهلید؟ گفت چرا گفتم حلقه تون! خندید گفت این فقط یه زینته که من دوست دارم تو دست چپم باشه!! گفت از نظر حرفه ای ما باید حداقل دو سال درمان رو قطع کنیم و بعدش میتونیم باهم باشیم ولی من درک کردم که میتونیم خیلی برای هم مناسب باشیم! گفت و گفت وگفت

و این شد بحران جدید روانی من! بحرانی که به قول خودش میتونه یه فرصت باشه برای بهترین اتفاقات و میتونه هم نباشه