یک جنین بیست و چند ساله

بایگانی

زمستون سال نود و سه

من یه دختر هیجده ساله‌م که یه مانتوی آبی آسمونی بلند با شال سرمه ای پوشیدم و از خوابگاه میرم سمت سینما ستاره بندرعباس 

صبور (همکلاسیم)پسری که چند وقتیه باهاش حرف میزنم و جفتمون عاشق فیلم و سینماییم هم از خوابگاه پسرا میاد و دم سینما هم رو میبینیم

فیلم استراحت مطلق از عبدالرضا کاهانی رو قراره ببینیم

صبور هفته قبل با بچه ها اومده و دیده و چون من ندیدم فیلم رو باهام ا‌ومده چون فکر میکنه ارزش داره بازم ببینه فیلم رو! فیلم رو میبینیم 

بعد از فیلم دو سه ساعتی وقت داریم و از دم سینما پیاده شروع به راه رفتن میکنیم تا خود خوابگاه من

کل خطه ی بلوار ساحلی بندر رو راه میریم و حرف میزنیم بی اونکه خسته بشیم یا حرف کم بیاریم 

میگه عموم میگه ایران بدترین جای جهانه و ما تو بدترین جای ایران به دنیا اومدیم 

میخندم و برام از ستاره ها و نجوم میگه و من کیف میکنم که چقد بلده و باهوشه

 

 

بهار سال ۱۴۰۳ 

بالاخره دوباره فیلم استراحت مطلق رو پلی میکنم و میبینم 

نمیدونم صبور الان کجاست ولی حدس میزنم با صبا ازدواج کرده باشن 

پسری که واقعا انسان بود و امیدوارم حالش هر جا هست خوب باشه 

هرچند صبا به نظرم ترسناک و روانیه :))))

 

خوش باشن دیگه

همیشه فکر میکردم صبا باعث خراب شدن رابطه من و صبور شد! مهم هم نیست الان ولی شاید همه چیز جور دیگه‌ای میشد

 

استراحت مطلق در پایان با مرگ احتمالی شخصیت اصلی داستان تموم میشه، شخصیتی که کل فیلم رو دوید و طاقت اورد در نهایت به استراحت مطلق واقعی (مرگ) رسید.

 

 

پی نوشت: دیروز یعنی در تاریخ ۳/۲/۱ من پروانه طبابتم رو گرفتم. طرحم رو هم بیستم فروردین تموم کردم و در حال حاضر با جدیت دنبال آزاد کردن مدارکم هستم. 

بی ربط نوشت: دیشب خواب دیدم بابام زیر یه ماشین گنده گیر کرده و همه دارن گریه میکنن و من از یه جای دور میدوم تا برسم و تا میرسم تنهایی بابام رو از زیر اون ماشین درمیارم و صورت پر خونشو میبوسم و میگم نگران نباش من هستم و نمیذارم اذیت بشی. همه فکر میکردن مرده و من نجاتش دادم...

شاید در بیداری و واقعیت هم نجاتش دادم. 

بابا! بهم اعتماد کن... یک بار و تنها یک بار تو زندگیم به من و تصمیم و تواناییم اعتماد کن! 

«نمیکند»